مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

شبتون به خیر باشه الهی

نمیدونم قبلا براتون گفتم یا نه، پست من توی شرکت یک پست میانیه، یعنی تعدادی نیرو زیر مجموعه دارم و الحمدالله یک میلیون مدیر بالای سرم و باز نمیدونم میدونید یا نه، که کار کردن در چنین پستهایی مصداق بارز چوب دوسر طلا!!! است.‌کلا کیسه بوکس دوطرفه هستی، پایینیها دستشون به بالاییها نمیرسه، حال تو را جا میارن، بالاییها، اصلا پایینیها را نمیبینند، پوست تو را میکنند.  حالا به این شلم شوروا  اضافه کنید که یک نظر سنجی کوفتی تو سازمان گذاشتند و همه خیر دنیا و آخرتی که ممکن است در شرکت به تو برسد را به آن وابسته کرده اند. کی پایینترین و داغونترین وضعیت را داره؟ دقیقا همین مدیران میانی فَلَک زده. جالبتر از بخش نمره دهی، بخشی هست به نام مزایا و معایب شخص مورد بررسی، سرویسی میکنند ملت در این بخش. اینجانب تو این چند سال هی تمرین افزایش ضخامت پوست کرده ام، هی نفس عمیق کشیده ام، اما، به معنی واقعی کلمه از لحظه ای که سایت باز میشه و شروع یه خوندن جملات گهربار میکنم، تا لحظه ای که سایت را میبندم، دهانم از شدت تعجب بسته نمی شود که نمی شود. اعتراف میکنم اولین مرتبه کلی هم گریه کردم و همان درس عبرتی شد که دیگر در محل کار ، دانه های دُر و گهری که نصیبم کرده اند را نخوانم و به خانه بیایم و بعد هم قشنگ اعصاب و روان خودم را به تاراج بگذارم ( صحنه بسیار لوس و تهوع آور است، حوصله ندارید، پرانتز را نخوانید ، موردها داشتیم که‌در بغل همسفر نشستم و سایت را باز کردم  و فین فین اشک ریختم و به خودم و زمین و زمان فحش داده ام، میدونید که عکس العمل همسفرِ همیشه منطقی من چی بوده؟ ... عزیزم چرا گریه میکنی، تو الان شانس خوبی داری که بتونی رفتارت را تو محیط کار آنالیز کنی و بهبود بدی ، عکس العمل خودم را دیگر نمیگویم). خلاصه که بله، امشب هم از آن شبهاست و منتها فرقش این است که اینجانب کمی از گذشته درس گرفتم و به آغوش همسفر پناهنده نشده ام و البته به جای اشکریزان، خشم عجیبی در وجودم میچرخد و لامصب هیجطوری نمیتوانم تصور کنم این جمله ها را کدامشان گفته اند، والله به قیافه هیچ کدامشان نمیخورد. یه صدباری هم تلاش کردم به آن یک میلیون مدیر مافوق برسانم و بگویم آقا، ما از زر شدن پشیمان گشته ایم، مرحمت بفرمایید ما را مس کنید، نمیخواهیم سِمت داشته باشیم، اصلا ما را بگذارید به جای گلدان کنار سالن، والا به خدا، با این نوناشون.

فعلا

سلام علیکم همگی

بفرمایید نهار، کاهو، هویج، لبوی دودی

جایتان خالی، اخر هفته در حال کدبانو گری بودم، لبو جان سوخت، با کلی دوندگی نجاتش دادم و الان طعم عالیه دود میدهد. چنین هنرمند دودی کاری هستم من.

یک اخرهفته عجیب غریبی داشتمها.مثل حسرت زده ها وارد استخر شدم، به جای شنا ، همچون بانوان ۹۹ ساله، در آب قدم زدم و نمیدانم چرا با دردی چندبرابر از آب بیرون آمدم. کوچه های پایییزی را قدم میزدم فهمیدم ویزا آمده، بدو بدو رفتم سراغش ،خرید کردم، گیج و ویج ویزا با خانه آمدم، آشپزی کرده ان، تمام کارهای کدبانوهای هنرمند را مثلا در خانه شبیه سازی کرده ام و حالا مانده ام که دقیقا چه کنم؟همسفر درگیر کارهای تمام نشدنی اش هست و به سختی برنامه میریزد که چطوری کارهای آنطرف را سازماندهی کند، من مشنگانه از غرب به شرق و جنوب و شمال اروپا را سرچ میکنم، پرپر میزنم برای بوسنی هرزگوین، نروژ،دانمارک، اون شهر قشنگه تو ایتالیا و باور نمیکنید همسفر چقدر عجیب و غریب منرا نگاه میکند و در نگاهش میخوانم که میپرسد، دقیقا فازت چیه عزیزم؟؟؟؟

* به هم ریختگی ذهنم دقیقا مثل همین پست است.

*من به طرز عجیبی در تحمل درد لوس هستم، هرجایم که درد میگیرد، حس میکنم از این بدتر نمی شود، الان هم که درگیر این کمردرد کوفتی شده ام، لامصب انگشت کوچیکه پایم را هم تکان میدهم، کمرم تیر میکشد.همه زندگیم گیر کرده به این کمردرد.

سلام علیکم

احوال شما؟ ظهر قشنگ پاییزیتون به خیر

اینجانب از استخر برگشته ام و جای شما خالی وسط درختهای محشر پاییزی منتظر همسفر هستم تا کارش را جمع و جور کنه و بریم به سوی خانه. اگر کمردرد جان اجازه بدهد و با هرنفسی درد را به همه جانم پمپاژ نکند، حال مست و ملنگ خوبی دارم و دلم میخواهد با همین پوزیشنی که اینجا و پشت پنجره نشستم حالا حالاها از جایم تکان نخورم.

آخر هفتتون قشنگ و پر از شادی

فعلا تا بعد

سلام علیکم جمیع دوستان

اینجانب بلاخره طلسم دکتر نرفتن را شکستم و به دلیل کمر دردی که از نظر خودم جزئی ولی کشنده بود، پا به مطب گذشتم، ولله حق داشتم نرم، با یک بیماری جزئی رفتم مطب و با کوهی از بیماریهایی جورواجور اومدم بیرون. آنچه که علم پزشکی به عنوان ایراد اسکلتی و مشکلات کمردردی شناخته است، این آقای دکتر به بنده نسبت دادند و اسمش را روی من گذاشتند و منرا از هر مدل نشستن و خوابیدن و فعالیتی که مورد علاقه ام بوده است منع کرده اند . فکرش را بکنید ، به من میگوید شنا نه. نیمی از وقت ما در مطب به چانه زنی برروی موضوع شنا گذشته است، هی من چانه بزنم، هی او ، هی من، هی او. فعلا قرار است مشابه تمام آنها که یک عمر مسخره شان کردم که چرا در استخر راه میروند، راه بروم، مدل خرچنگی.

خلاصه با کلی پیچیده شدن و له شدن و خرد شدن و قرچ قرچ صدا دادن زیر دستهای غول پیکر دکتر، از مطب بیرون آمده ام و الان همه وجودم درد میکند.

*چهارشنبه قشنگتون مبارک باشه درضمن.

#نیما

سلام

شبتون به خیر باشه الهی

انشالا که تعطیلات قشنگی را پشت سر گذاشته باشید. من روزهای خوبی داشتم، شنا کردم، فیلم دیدم، از فیلم خوشم آمد، ۴ مرتبه آنرا دیده ام، تازه توی گوشی هم ریختم ، توی سرویس وقتی دلم تنگش میشود، باز سراغش رفته ام و خواهم رفت( موضوعش هم هیچ ربطی به کودک و بی بی و جغله های مشابه نداره، کلا حال خوبی بهم داده)، خانه پدری رفته ام، موضوع نیما را با پدر و مادر مطرح کردم، علی رغم تصورم عجیبان غریبان بی سوال پذیرفتند (ممکن است آرامش قبل از طوفان باشد)، یک نامزدی رفته ام، تا جایی که تارهای صوتی ام یاری کرده اند، جیغ کشیده ام و سوت زده ام و البته با پاشنه بلند زمین هم خورده ام و در تمام خلوتهایم با تفکرات مغزم کشتی گرفته ام و چند باری هم در حد خفگی در آغوش همسفر گریه کرده ام و ذوق زده از باران زیبا، با تپلکهای خواهرک زیر باران مثلا رقصیده ایم و بلاخره امروز به کارخانه بازگشته ام.

* با برادرک حرف زده ام، لامصب چنان میفهمدم که انگار خود من است، برای آمدن نیما ذوقی کرده است و البته سفت و سخت کنارم ایستاده که مبادا رویاهای زنانه ام آسیبی ببیند در هیاهو و فوران هورمونهای مادرانه ام.

*میتونم روزی ده بار پست بگذارم و از زلزله درونم بگم، که چقدر میخواهمش و منتظرش هستم و چقدر نمیخواهمش و اَزَش فراری هستم تا آن حد که گاهی آرزو میکنم که پرونده زندگی ام همین روزها بسته شود و مجبور نشوم پای پسرک را به زندگیم باز کنم و مدل ترسناکی از زندگی را ببینم، از آن ترسناکها که نیما باشد و راستین نباشد و من هم باشم، اما ترجیح میدهم خیلی سراغ گوشی نیایم و اینجا چیزی ننویسم، اینطوری وسوسه نمیشوم که سراغ داستانهای تلخ فرزندخواندگی بروم، تجربه های بد دیگران بخوانم. فعلا سفت و سخت منتظر جواب سفارت کوفتی هستم، ذهنم را با فانتزیهای سفر مشغول کرده ام و به روی خودم هم نمی آورم که مصاحبه چقدر مشنگانه پیش رفت. سفرنامه های پرتقال را میگردم و عکسهای کوچه های دلفریب ایتالیا را میبینم و سعی میکنم وقتی همسفر میپرسد که میفهمی با خودت چند چندی ، خودم را به خریت محض بزنم.