مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


از اتفاقهای عجیب و البته از عوارض تکنولوژی میشه اینکه، اسکایپ جان لطف میکنه همه جا هوار هوار میکنه که بله،زادروز فلانی است و بفرمایید هپی برث دی بگین و نتیجه میشه اینکه از اول وقت روی صفحه دسکتاپت، از مدیرت و همکار قدیمی و جدیدت  و دوستان قدیم وجدیدت گرفته تا انباردار، مسئول سالن استریل و مسئول ضایعات و ...پیغام مبارک مبارک میگن، همه میگن اما...بی خیال،تجربه ای بود واسه خودش.

*تا ظهر فرصت نکرده بودم به گوشیم نگاه کنم، وقتی رفتم سراغش از یک خط چندبار تماس گرفته بودند، فکر کردم همون شماره ای است که منتظرش بودم، فرصت نشد زنگ بزنم، وسط یک کار داغون بودم که دیلینگ دیلینگ زنگ خورد و دیدم همون شماره قبلیه، گار داغون را رها کردم به هوای اینکه تلفن همونه که باید باشه بدو بدو‌جواب دادم، حدس میزنید کی بود؟از استخر جانمان تماس گرفتند که مرمرانه خانم چرا نیستی، چرا نمیایی، نکنه اتفاقی افتاده برات؟ همینجوری ته دلم قیلی ویلی رفت که استخر هم دلتنگ منه و علاقمون یک طرفه نیست، جواب دادم الهی من قربون اون حوضچه دومتری برم، میام، الان کار دارم، با اجازه شما کمی هم روزه هستم، جان ندارم تو‌آب بیام، انشالا بعدا خدمتتان میرسم.

*در چند روز گذشته میزان حرف زدنم با مادرک، خواهرک و بهارک در کمترین میزان ممکن در چند سال اخیر بوده، بی انصافها هرسه تایشان مشغول تپلک هستند و نمیگویند من حسودی میکنم و دلم با آنها بودن را میخواد. از همه بی معرفتر هم آن بهار هست که لحظه ای حاضر نیست گوشی تلفن را بگیرد و با خاله مشنگش حرف بزنه، ببینمش پوستی ازش میکنم، آنسرش ناپیدا.

وقتی توی یک عالم آدم، شما تنها روزه گیرنده باشی، نتیجه میشه اینکه اونها مثل بچه آدم به موقع میرن خونه، تو مثل بچه غیر آدم نه شب میری خونه، تازه خستگی از تنت نمیره بیرون، چون میدونی فردای داغونی داری و از nتا مدرکی که مدیرجانت خواسته آماده کنی، حتی نصف نصف نصفش هم آماده نیست، خمره رنگ رزی که نیست، از اینطرف کاغذ A4 بزنی توش، از اونطرف مدرک مثل هلو بیاد بیرون.خلاصه اینجانب فردای خری دارم ولی جالبه که در عین این حال و احوال خرانه، احساس میکنم تو بغل خود خدا نشستم و داره تکونم میده، حال مشنگیست جایتان خالی.

*آیا چشمان و گوشان شما از دیدن فوتبال در دوروز گذشته خستیده شده است؟بله، مال ما خسته شده است از بس توی سرویس، تو اتاق انتظامات، توی همه جا و البته توی خونهههههههه رنگ و بو و صدای مردان دونده است، کی تموم میشه؟

**امشب شب من است، شب بودن من، این قافله عمر عجب میگذرد...


میدونید از نظر لذیذ ترین خوراکی برای افطار چیه؟

گوجه و خیار را به ظریفترین شکل ممکن برش بدهید و در کنار هم بچینید، ورقه های پنیر را کنارش بگذارید، خیلی کم نمک بپاشید و خیلی بیشتر فلفل سیاه، آب یک لیمو ترش را روی همه چیز بچلانید و نوش جان کنید، محشرههههه.

اینجانب غیر از این معجون و البته دوسه لیوان چای، هیچ چیز دیگری برای افطار میل ندارم.

*تپلک همچنان بیمارستان هست، نمیدونم تجربه به دنیا آمدن فرزند دوم در خانه را دارید یا نه، عالم عجیب غریبی میشود وقتی دنیای شادمانه یک کودک با دیگری تقسیم میشود، حسادتهایش، مهربانیهایش،کنجکاویهایش ، همگی، یک دنیای عجیب میسازد، بخش پدرانه مادرانه اش را کاری ندارم، عالم خالگیش هم متفاوت میشود.باید مواظب باشی ،باید مواظب تمام قربان صدقه هایت باشی،باید مواظب تمام خاله گریهایت باشی،حتی زمانیکه که فکر میکنی هیچ جوری حواسش نیست هم باید حواست را جمع کنی، حتی از راه دور، از پشت تلفن هم، دنیای عجیبیه، قربان هردوتایشان بروم من.

**خرداد همیشه حال و هوایم را متفاوت میکنه، به خصوص این روزهایش، یادتان هست؟ چقدر تلخ بود، چقدر تلخ هست، هنوز هم تلخ هست، مثل زهر.

دنیای صورتی

توی قسمتهای اول سریال فرندز، یک سکانس رختشویی دارهدکه توی اون  به خاطر یک جوراب قرمز همه لباسهای سفید به صورتی  تبدیل میشن. سکانس بانمکی بود و کلی آدم میخندید ولی ظاهرا این خنده ها فقط مال فیلمه، امان از وقتی که تو ‌واقعیت اتفاق بیافته، شال زرشکی رنگم به هیچ لباسی رحم نکرده و تمام لباسها صورتی شده، اصلا هم نمیدونم این شال چطوری رفته قاطی اون لباسها.دلم میخواست برای دونه دونه لباسهای به فنا رفته گریه کنم، ولی  از آنجاییکه کارخیلی لوسی هست،  اشکهایم را برای مواقع بحرانی تر نگهمیدارم.

*تپلک تازه وارد خانواده ما چند روزیه که بستری شده، زردی داره و دل آدم از دیدن ضعیفی و نگاه مظلومش آتیش میگیره، داشتم فکر میکردم این نازنازی خانم این همه آدم دوروبرش هست و از همه مهمتر مادرش را داره که شبانه روز چشم بهش دوختن که مبادا مشکلی داشته باشه، اون طفل معصومهایی که فقط به دنیا میان و بعد رها میشن یا حتی رها هم نمیشن، دلسوزی بالای سرشون نیست، جطوری بزرگ میشن؟ 

الهی که هیچ کوچولویی بدون پدر مادرش بزرگ نشه، الهی که قرار نباشه اگر هستند اونهای که آرزوی داشتن فرشته دارند، در مقابل بچه هایی باشند که آرزوی داشتن پدر مادر داشتن داشته باشن، بزرگترها قوی هستند، میتونند با نداشته هاشون کنار بیان، این نازنینهای معصوم گناه دارند، اذیت میشن.

سلام  به روی ماهتون، آخر هفتتون به خیر و خوشی.

امروز روز سوم ماه رمضان شده و اینجانب و همسفر جان هنوز نتونستیم یک افطار آدمیزادی داشته باشیم، هردوروز هم به خاطر بنده بوده، روز اول کمی دیر رسیدم و خواب ماندم و انقدر بدو بدو میز را آماده کردیم که هیچی نفهمیدیم، روز دوم هم الحمدالله تا ساعت هشت تو بیمارستان برای بازدید بودم و تو این ترافیک جهنمی بعد از نه شب رسیدم خونه، حالی داشتمها، داغوووون، با اجازه شما افطار را خوابیده خوردم و تا ساعت ۱۲ظهر امروز به ملکوت پیوستم. توی بیمارستان هم با همکارهای جدید رفته بودم و یک عالمه رودربایستی داشتم و پدرم دراومد که با هر  تزریق توی رگهای ورم کرده نازنینهای خوابیده روی تخته، با اون سردرد و ضعفی که داشتم همه چیز را بالا نیارم. دوستان گلم، خواهش میکنم هرطور میتونید سالمتر زندگی کنید و‌مواظب دیابت و فشار بالا و...در نهایت کلیه های نازنینتون باشید.

خلاصه امروز از ساعت ۱۲مثلا بیدار شدم و تا همین الان نصفه نیمه خواب و بیدار بودم و‌به زور برای اینکه از شدت این همه خواب نمیرم رفتم بیرون و تو این هوای گرم مریم کش مثلا خرید کنم، دلم‌کنگر میخواست برای پختن خورشت و خوب البته انگار کمی دیر دلم هوس کرده و کنگرها پرررر. الان مثلا میخواهم کمی اوضاع خانه را سروسامان بدهم و کمی کوکینگ کنم و میگو‌پلو برای سحری  بپزم و‌سروسامانی هم به این خانه آشفته بدهم و لی...حسش نیست.