مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


میتونست یک شب عالی باشه،میتونست یک‌عالم حس خوب و خاطره خوب باشه، نشد که بشه. یک وقتهایی برای راحتتر زندگی کردن باید انتظاراتت را از ادمهای نزدیکت بیاری پایین،خیلی پایین. اون موقع افسار حس و حالت دست خودته،نه دیگران.

*زند وکیل خوب بود،عالی بود. آهنگهای دوست داشتنی منرا خوند و فوق العاده خوند.


سلام. صبحتون بخیر

جایتان نه چندان خالی،در جلسه ای طولانی و پر حرف و حدیث و پر حاشیه گیر افتادم. بسیار گرمم شده ولی نمیدونم چرا دیگران اصرار به روشن بودن سیستم گرمایشی دارند. یک عالمه از این دیگران  همینجوری بحث میکنند. بحثهایی میکنند ها،کم مانده بعضیهایشان همدیگر را قطعه قطعه کنند،البته با لبخند.یک موقعهایی شبیه این موقعیت از خودم میپرسم من دقیقا اینجا چه غلطی میکنم؟

شماها خوبین؟ خبرهای خوب رامیخواهید بدانید؟

سینما دوستان عزیزم، از جمعه ساعت ۸ صبح پیش فروش جشنواره شروع میشه. امیدوارم ساعتهای فیلم و باقی قضایا هم با برنامه های من مچ باشه تا بازهم بتونم فیلمها را ببینم و بیام اینجا غر بزنم که ای وای....چقدر تلخ و بد و مزخرفن.

*هورااااا امشب زندوکیل جانم.

**چرا این جلسه کوفتی تموم نمیشه؟


سلام علیکم. از آنجاییکه این بدن جان بنده عادت به کار در پنجشنبه ها نداره، همچین گیجولانه و مشنگانه و چیزهای دیگه آنه پخش زمینم و در حال تمدد اعصابم که حد نداره. روز خوبی هم داشتم،کارهایم آدمیزادی پیش رفته فقط نمیدانم چرا حس میکنم کامیون ۱۸ چرخ از رویم گذشته،هم جسمم،هم ذهنم. دوساعتی هست که گوشی به دست به بخاری چسبیدم و تو اینور و اونور دنیا میچرخم، اما دریغ یک چیزی که حال و احوالم را روبراه کند. یک چیز مسخره بگم، کلا به دیدن هرچه تصویر خوشگل موشگل غذایی و صفحات چه کنیم باربی شویم و چقدر خونه ما قشنگه و چقدر میز شام قشنگه و... تیک پیدا کردم. دلم کمی  واقعی تر و عادیتر میخواهد. مرضم کمی ریشه دارتر هست، خواندن تمام جملات و کتابهای مثبت اندیشی و تریپ اینها را بگو خوب میشی،اونها را نگو،بده، نیز حالم را بد میکند.احساس میکنم با همه اینها اشباع شدم. شکر خدا، وبلاگهایتان را هم که تخته کردید و کسی نمینویسد، به فکر انها که گاهی به خانه هایتان سر میزنند هم که نیستید. الهی که خوش باشین، هرجا که هستید.


سلام. شبتون بخیر

تعطیلی وسط هفته خوب بود؟ البته که خوب بود، جایتان خالی ۱۱صبح از خواب بیدار شدم و بدنم عشق کرد از این همه خوابیدن.

*بلاخره خاله مریم تونست تو یک مورد الگوی خوبی برای بهار باشه، به خاطر شیرجه های خاله، عاشق شنا کردن شده و بلاخره برای کلاس ثبت نام کرد، قراره تو سال جدید کنار خاله بره تو استخر خانمهای بزرگ، (در گوشی: یکی از فانتزیهایم برای دلبند نداشته ام، شنا کردن دوتایی بود، گاهی میشه دلبرکها را جایگزین کرد). خلاصه که جایتان خالی.

*دندانم در حال ارسال سیگنالهای  دردمندانه هست، با پزشک گریزی من که آشنا هستید، صدها برابرش غز دندانپزشکها گریزانم(خواستگار طفلک دندانپزشکی، فقط به دلیل شغل تلخ و غیر رمانتیکش بر باد دادم در جوانیهای دور). خلاصه سعی در حال ارسال پازیتیو انرژی هستم و نذر و دعا، که دندان جان، جان مادرت خوب شو، حالا حالا تحمل شنیدن صدای مزخرف  و دردهای مزخرفترت را ندارم.

*سه شنبه تعطیلی که باعث شود شما پنجشنبه سرکار باشی چه لطفی دارد؟  خدا را خوش می آید پنجشنبه  آدم را خراب کند؟

یک عالمه سال، یک عالمه اتفاق باید بگذره و بیافته تا زمانیکه شیشه عمر یک نفر سرمیاد، تو حست نسبت به رفتن اون آدم خوب باشه یا بد.فوت بعضی آدمهایی که از اولهای زندگی اسمشون پررنگ بوده و پر قدرت، گاهی باور نکردنیه، اصلا میتونه باعث بشه چند قطره هم از چشمات بیاد و بگی مگه میشه، مگه اینها میمیرن؟

*دوست داشتم بدونم اگه  الان روزنامه زن منتشر میشد برای این خبر چه تیتری میزد؟