مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

چکاپ اجباری

چند روزی هست عجیب به روغن سوزی افتادم ، از یک سردرد و سرگیجه و تهوع شروع شد، به روال فشار همیشه پایین چندبار سرم زدم، تب که اضافه شد و فشار که بالا اومد مجبور شدم نگران بشم، نه کار میتونم بکنم، نه خواب ، نه هیچی، یک دنیا تست دادم و بین دکترهای جورواجور پاسکاری میشم، منتظر یک سری تست جدید هستم تا بفهمم بلاخره چه خبر هست.

راستی، برای بار دوم توی یکسال ، جناب دزد منزل ما تشریف اورده، قرار هست پلاکارد بزنیم: آقایان دزد عزیز، از همکاران قبلی بپرسید ، اینجا چیزی پیدا نمیشه، نه خودتون را خسته کنید نه دهان ما را سرویس کنید، والا بخدا. زندگی ما را به میترکونید، دریغ از یک هل پوچ که گیر شما بیاد، ولمون کنید ترا حضرت هرکی قبول دارید.

ژینا گل من

روزگار غریبی است نازنین

 خیلی غریب

خیلی آشنا

از بیست سالگی تا چهل سالگی خودم ، نمی‌دونم چندبار روزگار این مدلی دیدیم، چندبار ته دلمون آرزو جوونه زده و خشک شده، نمی‌دونم آیا روزی  روزگاری، رنگ و روی متفاوت میبینیم. علی رغم همه تلخیها، سیاهیها، هنوز ته دلم آرزو ، امید وجود داره، ایکاش که ریشه اش در حماقت نباشه.




دایی جان

سلام 

از تمام خانواده مادری ، یک دایی مادری بود که بسیار در خانواده ما عزیز و دوست داشتنی بود، آدمی بود شبیهش تو خانواده مادری و پدری اصلا پیدا نمیشد.

از بین تمام عید دیدنی های جدی و قانونمند ، خانه دایی ، دلنشینترین عید دیدنی را داشت، شیرینی مورد علاقه ما را تو حجم زیاد به همراه یک جور آجیل دوست داشتنی تهیه میکرد و بازهم برخلاف عید دیدنی های کوتاه، منزل ایشون چند ساعتی به گپ‌و‌ گفتگو می‌گذشت . 

سال گذشته، تو یکی از موجهای چندم کرونا ، دایی در یک بازه زمانی خیلی کوتاه درگیر کرونا شد و فوت کرد و فوت ایشون یکی از باورنکردنی ترین اتفاق های زندگی ما شد. 

در هیچ مراسمی نتونستم باشم، علی رغم خواستن در سال گذشته حتی نتونستم منزل ایشون برم و همسرش را ببینم تا امروز.

حضورم در این خانه بسیار بسیار سخت و تلخ هست، انگار هر لحظه دایی با ظرف آجیل از در وارد میشود، جلوی کولر نشسته و اصرار دارد که هوا باید خنک‌تر بشه.

حال و احوالت خوش باشه مرد نازنین، هرجا که هستی



بوی خوش پاییز ، در شهریورماه

سلام، حال و احوال شما

دیدید چه زود به پاییز رسیدیم؟باورتون میشه به چشم بر هم زدنی بوی خوش اول مهر داره میپیچه توی زندگیمون ؟

توی سرویس شرکت هستم و در حالیکه چشمهایم میل زیاد به خواب داره اما دلم اینجا نوشتن را خواست، فکر کنم یک چیزی را دیگه همه اینجا فهمیده باشند، هر موقع اوضاع من با همسفر و کارخونه به هم میریزه، اینجا پررنگتر میشم، اگر الان می‌تونستم یک آرزو داشته باشم که براورده بشه، یک جزیره دورافتاده میخواستم که من باشم و من و البته پسرکم، راستش فشاری که این مدت از بدفهمی، نفهمی ، کج فهمی دیدم اندازه هزار سال کار سخت، خستم کرده، خیلی زیاد میل به ندیدن آدمها از هر مدلش را دارم.

یکی از بهترین چیزهایی که دارم ، کوچه محل زندگی ام هست ، کوچه پر از درخت هست و وقتی توی اون قدم میزنی ، انگار که در یک تونل سبز هستی، این روزها تنها وقت و خلوت من با خودم زمانی است که ساعت شش و نیم صبح قدم به کوچه گذاشته و همینطور که خورشید در انتهای کوچه کم کم طلوع می‌کنه ، من هم به انتها ی مسیر میرسم و هشت دقیقه طلایی برای من میگذره، نمی‌دونید که این هشت دقیقه چقدر دلنشینه. تمام مسیر را با خودم حرف میزنم ،با خودم قرار میگذارم،با خودم داستانها دارم.

فعلا