سلام، حال و احوال شما
دیدید چه زود به پاییز رسیدیم؟باورتون میشه به چشم بر هم زدنی بوی خوش اول مهر داره میپیچه توی زندگیمون ؟
توی سرویس شرکت هستم و در حالیکه چشمهایم میل زیاد به خواب داره اما دلم اینجا نوشتن را خواست، فکر کنم یک چیزی را دیگه همه اینجا فهمیده باشند، هر موقع اوضاع من با همسفر و کارخونه به هم میریزه، اینجا پررنگتر میشم، اگر الان میتونستم یک آرزو داشته باشم که براورده بشه، یک جزیره دورافتاده میخواستم که من باشم و من و البته پسرکم، راستش فشاری که این مدت از بدفهمی، نفهمی ، کج فهمی دیدم اندازه هزار سال کار سخت، خستم کرده، خیلی زیاد میل به ندیدن آدمها از هر مدلش را دارم.
یکی از بهترین چیزهایی که دارم ، کوچه محل زندگی ام هست ، کوچه پر از درخت هست و وقتی توی اون قدم میزنی ، انگار که در یک تونل سبز هستی، این روزها تنها وقت و خلوت من با خودم زمانی است که ساعت شش و نیم صبح قدم به کوچه گذاشته و همینطور که خورشید در انتهای کوچه کم کم طلوع میکنه ، من هم به انتها ی مسیر میرسم و هشت دقیقه طلایی برای من میگذره، نمیدونید که این هشت دقیقه چقدر دلنشینه. تمام مسیر را با خودم حرف میزنم ،با خودم قرار میگذارم،با خودم داستانها دارم.
فعلا
منم بیشتر از هرزمان دیگه ای نیاز به اون جزیره دورافتاده دارم