مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

ی ماهتون. شب بعد از چندروز تعطیلیتون بخیر باشه الهی.

تازه از خونه پدری برگشتم وخسته از ترافیک اتوبان پا تو‌خونه منجمد گذاشتم و پاورچین پاورچین تو خونه راه رفتم و کارها را کردم تا یخ نزنم.   چقدر سرد شده،هوراااااا.

تا حالا شده خودتان دهان خود را داغان و پرخون کنید؟فکر میکنید نمیشود؟خیلی هم راحت میشود، کافیه تبلت به دست به رختخواب بروید و خوابتان ببرد و  تبلت صاف و محکم کوبیده شود بر لبانتان و اینچنین خودتان را داغان کنید و لب بیچاره داغان و متورم. فکر میکنید این تنها مشنگیه تعطیلات بوده؟ نخیر. وقتی آدم نیمه شب بخواهد بعد از مدتها عکس بلوتوث کند  و مجددا خوابالو باشدوهمینطوری نمیدانم چطوری بلوتوث همسایه خانه پدریش هم روشن باشدو عکس را به جای خواهرک برای حاج آقا فلانی بفرستد، خوب یکی نیست بگه مریم جان وقتی خوابت میاد بخواب، نه بلوتوث کاری کن، نه تبلت دست بگیر. اینطوری مجبور نمیشوی کلی ناز همسفرت را هم بکشی تا برود حاج آقارا توجیه  کند که ببخشید زن ما نصف شبی برایتان عکسهای مورد دار میفرستد، قصد شومی نداشته، اتفاقی بوده، والا به خدا.

*یک کنجکاوی دارم،شماها که کارتون سنگینه، شماها که تلفنهای  کاریتون تو ساعتهای غیر کاری خیلی زیاده، اضافه کاریتون زیاده، کلا شرایط کاریتون یک جوریه که ۲۴ساعت هم درگیرش باشید  بازهم کافی نیست، چطوری زندگی میکنید؟ چطوری تعادل برقرار میکنید بین زندگی شخصیتون و کارتون که اتفاقا براتون مهم هم هست ولی خوب پیش بردنش خیلی جاها سهم زندگیتون را کمرنگ میکنه، دوست ندارم پیش خودم تکرار کنم،ولی یک موقعهایی واقعا کم میآرم، متاسفانه اون بخشی هم که تاحالا هی نادیده گرفته شده خونه و خونوادم هستند، هرچی که میگذره بدتر و بدتر هم میشه. باور میکنید تو تعطیلات گذشته، تو‌شرایطی که خونه پدری بودم بیشتر از ۴۰تلفن داشتم، وقت و بی وقت و همه هم اورژانسی واضطراری. هر طرفی نگاه میکنم نتونستم کسی را ببینم که هم تو‌کارش خوب پیش رفته هم تو زندگیش حضورپررنگ داره، اکثر همکارهای بسیارموفقم مجرد هستند واونها که متاهل هستندقبول  کردندترفیع نخواهند و پست نخواهند و بمانند همانجا که هستند. همسفر همیشه صبورم این روزها کم کم داره اعتراض میکنه، پدر و مادرم که همیشه معترضند، دلم کمی تعادل میخواد،دلم نمیخواد مجبور به انتخاب بشم.

شب و‌روزتون بخیر باشه.


خداوند از رئیسهایی که چهارشنبه های قشنگ را زشت میکنند و پنجشنبه را روز کاری میکنند نمیگذرد. من مطمئنم.

موهای نازنینم را که مدتی قبل در اقدامی ناگهانی و مشنگانه  تا انتهای وجودشان کوتاه کرده بودم را توانستم امشب با یک کش کوچولو ببیندم،‌حدود دو سانتیمتر موی به زور با کش بسته شده دارم و عشق کردم  که بلاخره به مرحله بسته بندی رسیدند. با کلی حس هم در هوا مثلا  میچرخانمشان و خطاب به همسفراعلام میکنم که هورااااااا،موهام بلند شده.


مدت زیادی است که هربار قرار است از سرویس برگشت کارخانه جابمانم. سرویس سر ساعت ۱۷:۱۷حرکت میکند و من نمیدونم چرا ساعت ۱۷ که میشه زنگ خور گوشی شدت پیدا میکنه و آنقدر اینور و آنور میدوم که همه جایم با هم‌سرویس میشود.لحظه آخر که باید گوشی بیسیم را سرجایش بگذارم به آنطرف میگویم سرویس داره میره،لطفا به موبایلم زنگ‌بزنید و میدوم‌که به سرویس برسم. توی سرویس هم که مینشینم باز تلفن شروع میشه و نق نق سایر همکارها که میخواهند بخوابند و من با حرفهایم مزاحمشان هستم.امروز اما تلفنهایم بد بود. اعصاب خورد کن بود و دلم چندباری خواست،گوشی را روی مدیر همیشه طلبکارم قطع کنم و بروم گم و گور شوم.اوامرشان که تمام شد،تلفن که قطع شد چشمم افتاد به ماه. بزرگ‌بزرگ و فوق العاده. تنها آهنگ موجود در گوشیم را پلی کردم(گوشی عوض شده و به علت سرماخوردگی هیچی در آن موجود نیست). این تنها آهنگ را همسفر پیشکش کرده تا به قول خودش حالش را ببرم. من و ماه و آهنگ رفتیم تو هپروت. جایتان‌خالی،یک ساعتی همینجوری افتخاری خواند و من زل زده به ماه آروم آروم آلودگیهای چشمهایم را بیرون ریختم و خالی شدم . تپه آخر را که سرویس رد کرد، منظره چراغها که روشن شد،حال من هم جا افتاد،میل به خفه کردن مدیرجانم هم کاهش پیدا کرد.

*باران‌جان،ناز نکن،لطفا بیا.

سلام علیکم همگی. شبتون بخیر باشه الهی.

یک عدد مریم فین فینو در حال وب نگاری میباشد. یک آخر هفته پرکار داشتم و وقتی عصر جمعه باخیال راحت به قصد استراحت پخش زمین شدم،در یک لحظه حس کردم یک ویروس نامرد از انتهای وجودم ابراز وجود کرد و از همان لحظه نفس کشیدن و حرف زدن و بلعیدن بزاق دهانم برایم شکنجه شده. به لطف چندتا آنتی هیستامین و متعلقاتش چرتی میزنم در حد مرگ. کلا دوروز گذشته را نیمه بیدار سرکار بودم و از بنده خدایی خواستم حرفها و کارهای مرا چک کند،واقعا نمیدانم چی میگم و چی میخوام. یک همسفر قلدر هم بالای سرم ایستاده و مرا خفه کرده با بخور شلغم و خود شلغم و اخلاق شلغمی.

*تو خونه پدری،به خاطر علاقمندی پدر و مادرم به فیلم فارسیهای زمان خودشون ،خیلی از فیلمها بارها و بارها دیده شد. نمیدونم چند ده بار گنج قارون را دیدم،سلطان قلبها را دیدم،یک عالمه فیلم دیگه را هم. یکی از پر تکرارترین فیلمها تو اون موقعهای خونه ما، فیلم دالاهو بود. این فیلم را هم به خاطر دونه دونه بازیگرانش و هم به خاطر یک عالم آهنگ دوست داشتنی توی اون،از یک عالم خواننده دوست داشتیم. یکی از زیباترین آهنگهایی که برای همیشه تو ذهن من با دالاهو ثبت شد، شهزاده رویای من بود که فروزان با صدای عهدیه خوند. اونقدر این آهنگ را دوست داشتیم که مامانم به هرسه تامون یاد داد و حفظ شدیم. فکرش را بکنید،سه تا بچه مشنگ،با صداهای نه چندان زیبا اون شعر را بخونند،از همه داغونتر صدای برادرک بود که عجیب ریتم را به هم‌میزد و اصرا هم داشت با ما بخونه. چقدر دعوا کردیم سر اینکه با ما نخونه،خواننده خانمه،پسرها نباید بخونند و اون همچنان خودش را قاطی خوندن ما میکرد. این همه نوشتم که بگم،امروز همکاری از کرمانشاه به دلایلی که نمیدونم اسم دالاهو را آورد. اسم دالاهو همانا و یاد فیلمش همانا و یاد آواز خواندنهای سه تاییمون و دلم پر زد برای برادرکم. برای صدای داغونش.

**باران جان،لطفا بیا.