مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


مدت زیادی است که هربار قرار است از سرویس برگشت کارخانه جابمانم. سرویس سر ساعت ۱۷:۱۷حرکت میکند و من نمیدونم چرا ساعت ۱۷ که میشه زنگ خور گوشی شدت پیدا میکنه و آنقدر اینور و آنور میدوم که همه جایم با هم‌سرویس میشود.لحظه آخر که باید گوشی بیسیم را سرجایش بگذارم به آنطرف میگویم سرویس داره میره،لطفا به موبایلم زنگ‌بزنید و میدوم‌که به سرویس برسم. توی سرویس هم که مینشینم باز تلفن شروع میشه و نق نق سایر همکارها که میخواهند بخوابند و من با حرفهایم مزاحمشان هستم.امروز اما تلفنهایم بد بود. اعصاب خورد کن بود و دلم چندباری خواست،گوشی را روی مدیر همیشه طلبکارم قطع کنم و بروم گم و گور شوم.اوامرشان که تمام شد،تلفن که قطع شد چشمم افتاد به ماه. بزرگ‌بزرگ و فوق العاده. تنها آهنگ موجود در گوشیم را پلی کردم(گوشی عوض شده و به علت سرماخوردگی هیچی در آن موجود نیست). این تنها آهنگ را همسفر پیشکش کرده تا به قول خودش حالش را ببرم. من و ماه و آهنگ رفتیم تو هپروت. جایتان‌خالی،یک ساعتی همینجوری افتخاری خواند و من زل زده به ماه آروم آروم آلودگیهای چشمهایم را بیرون ریختم و خالی شدم . تپه آخر را که سرویس رد کرد، منظره چراغها که روشن شد،حال من هم جا افتاد،میل به خفه کردن مدیرجانم هم کاهش پیدا کرد.

*باران‌جان،ناز نکن،لطفا بیا.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.