مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مدتها  که چه عرض کنم، سالها از پدر و مادرمان میخواستیم قبول کنند تلفن همراه داشته باشند تا در مواقع ضروری بتوانیم پیدایشان کنیم، طبق معمول جمله شان این بود، از ما دیگه گذشته. ما یاد نمیگیریم.بلاخره قبل از سفرشان پیش برادر خودم یک‌گوشی خریدم، به فروشنده هم گفتم، مقاوم باشه، نشکنه، اگر تو‌آب افتاد چیزیش نشه، اعدادش هم درشت باشه، مهمتر از همه ارزان هم باشه، چون به احتمال زیاد، زود گمش میکنند و الیته که گوشی با همه این مشخصات پیدا نشد. خلاصه یک تلفن همراه انتخاب شد و با هزار مکافات مادر جان را آموزش دادیم که وثتی زنگ خورد این رنگ سبزه را بکش و ..،چندباری به جای واتزآپ با خود تلفن تناس گرفتند و کلی هزینه برایشان حساب شد. چند باری مجبور شدند چون گوشی بیچاره به دلایل پیچیده قاطی کرده بود، بروند پیش همسایه تا آقای همسایه با یک روشن و خاموش کردن گوشی را قابل استفاده کند. مادر جان تنها چیزی که یاد گرفت فیلم گرفتن(عکس نه، فقط فیلم) بود، حتما همه فیلمها را برای هر سه نفر ما ارسال میکند. یک‌مشکلی کم کم پیدا شد، پدر گوشی مادر را از صبح با خودش میبرد و کم کم یاد گرفت از تلگزام استفاده کند و خواست اخبار نصب کنیم و گوشی مشترک شد. مکافاتها داشتیم با اینکه پدر گوشی را برده و‌کثیف برگردانده و مادر خبرهای پدر را اشتباهی حذف کرده و .،.بلاخره برای جلوگیری از تنشهای سنین بالا بین والدینمان، یک گوشی مثلللللل گوشی مادر منتها به رنگ مشکی خریدیم. در آخر هفته ای که سراغ پدر مادرم رفتم میدانید چه دیدم؟یکی اینور مبل لم داده و نمیدانم چه میخواند، یکی آنطرف. راه به راه هم برای ما پیغام صوتی میفرستند، چون نمیتوانند تایپ کنند‌ سخت است گیج میشوند.اگر روزی شنیدید زوج مسنی به خاطر دنیای مجازی از هم جدا شدند، تعجب نکنید، پدر مادر من هستند،

*پدر کمی ناخوش احوال است، بند بند دلم تیر میکشد از دردش، الحمدالله ژن مقاومت به دکتر رفتن را هم خیلی خوب دارد و جگر مرا خون کرده تا دوتا عکس بگیرد و البته که به دکتر نمیرود تا عکسها نشان بدهد. خودش خوب میشود تکیه کلام دیوانه کننده این روزهایش هست.

**با خرمالوهای پاییزی  عشق میکنید؟یک جایی همین حوالی کشف کردم که نازنازیها نارنجی را در سایز کوچک و رنگ پررنگ، به نام  خرمالوی محلی!!!میفروشد. طعمشان محشره. مشنگی بودم در زمان کودکی که لب به این خوشمزه ها نمیزدم.

گاهی اوقات خستگیهای کارم را پای اجاق گاز از تن دور میکنم، هرچی به چشمم بیاد، روی تخته میره و هی خرد میشه، هرچی فکرم شلوغتر و تنم خسته تر باشه، چیزهای بیشتری خردتر و‌خردتر میشه. امشب اولین آهنگی هم که دم دستم رسید، مال هایده بود، همون که میگه باده فروش می بده، هی اون خوند و هی من خوندم، تا بلاخره و من و مغزم باهم آروم‌گرفتیم، نهار روز بعد همسفر شد یک قاطی پاتی خوشمزه با طعم باده فروش هایده.

*دلم پاییز بارانی میخواهد، پس کی قراره بباره؟

*دلم فیلم خوب میخواهد، چیزی سراغ ندارید؟نمیشود جشنواره فجر را کمی زودتر تو همین آبان برگذار کنید؟

یک قانونی توی شرکت ما هست که میگه، چهارشنبه از ظهر که میگذره، دقیقا وقتی که میخواهی بدنت را بکشی و

بگی:آخیییییش ، بلاخره این هفته هم تموم‌شد، یک چیزی پیش میاد که همچین میزنه لت و‌پارت میکنه که نتونی جم بخوری. امروز آنقدر تو هچل افتادم که از سرویس هم جا موندم، راننده بی معرفت شرکت هم به روی خودش نیاورد. خسته ولی شنگول از شروع تعطیلات پایان هفته رسیدم خونه و دیدم مادرک یک فیلم فرستاده از رق.صیدن بهار. عشققققق کردم، انگار تازه میدیمش که چقدر بزررررررگ شده، بزرگها. انگار همین دیروز بود که مثل بچه قورباغه بود و زردی شدید هم داشت و دکترها تو بیمارستان قبولش نمیکردند و میگفتند کار از کار گذشته(دکترهای بیرحم).خلاصه که دیدن قر و عشوه های دخترونش حسابی حالم را جا آورد. الهی که خدا سالم و سرحال نگهش داره(خاله قربونش بره).

خلاصه که شنگولانه یک هفته پر استرس را فرستادیم ته تهای مغزمان و چسبیدیم به این دوروز. فردا با دوستان قرار استخر داریم و هورااااااا. الان هم همسفر جان لطف کرده و فولدر هایده را پلی کرده و‌اینجانب با تمام وجود با هایده جان همراهی میکنم تا همه همسایه ها فیضی ببرند از صدای محشر مریم جان.


توی کار ما شکایتهایی هست که یک مورد در یک‌سالش هم فاجعه هست و نباید پیش بیاد، وقتی هم که وپیش میاد حاشیه هایی داره داغون. حالا در همین ده روز گذشته چهار مورد از همین شکایتها داشتیم و این یعنی ته ته ته فاجعه. نمیخوام اینجا روضه بخونم و بگم چه هفته ای گذروندم و البته هنوز هم‌چه روزهایی در پیش دارم، نمیخوام هم بگم جدا از بحث کارم، چقدر استرس کشیدم به خاطر جون مریضی که یا به خاطر محصول ما و‌یا به خاطر استفاده اشتباه از محصول ما توسط آدم ناوارد به کما رفته و من هزار بار کابوس مرگش را دیدم و هزار بار با خودم گفتم غلط کردم که در جایی مشغول به کار شدم که میتونه با بازی کنه با جون‌آدمهایی که هرکدوم عزیز دلی هستند و‌چراغ خانواده ای.نمیخوام حرف بزنم ولی خوب حرفها خودش زده میشه.

دوروز آخر هفته را مجبور شدم هرچقدر میتوانم از کارم فاصله بگیرم، اگر از کار و حاشیه هایش دور نمیشدم یقینا دیوانه میشدم از فکر ریزه ریزه هایی که در سرم رژه میرفت. یک استخر تازه یافتم و چهار ساعت در آب ماندم، آنقدر ماندم تا کمی فکرم سبک بشه.(کلی استخر اطراف منزل ما هست و لامصبها همگی شیفتهای شب را با آقایان برگرار میکنند). بعد از غوطه وری با یک عالم حس خوب به خانه برگشتم و تمام دو روز را به راحتترین شکل ممکن استراحت کردم. آشپزی کردم، خرید کردم، با برادرک‌حرف زدم، با همسفر ساعتها و ساعتها(این یکی را مدیون ترافیک تمام نشدنی اتوبان تهران کرج هستم)حرف زدم .جمعه شب حالم آنقدر روبراه شده بود که بتوانم یک هفته تازه را شروع کنم.

*عشق میکنم با هوای خنک صبحگاهی که باعث میشه سوئیشرت خوشرنگ سوغات مادرجان را بلاخره بپوشم، عشق میکنم از آمدن لباسهای زمستوتی توی کمد. 

*همسفرم بسیار خسته هست، چرایش بماند تا وقتی بشود حرفش را زد، احساس میکنم در تمام سالهای طولانیه با هم بودنمان اولین بار است که اینقدر خسته میبینمش، حق دارد، خیلی خیلی هم حق دارد، آنقدر  دویده است، 

آنقدر نرسیده است که..،هردویمان خسته از دویدن و نرسیدنیم، دلم میخواست میتونستم کلامی بگم برای آرامشش، برای سبکتر کردنش، برایمان دعا کنید این روزهای آخر هم زودتر بگذرد.

**این پاراگراف آخر قطعا  ارتباطی با کودک نداشته مان ندارد.