مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

شبتون بخیر باشه، انشالا که آخرین روز از آبان زیبا را هم به خوبی گذرونده باشین‌، دقت کردین روزهای مست کننده پاییزی با چه سرعتی جلو میرند؟  برخلاف روزهای داغ و گرم تابستان  که حداقل برای من خیلی لاکپشتی پیش میرن.

آخر هفته ای داشتم که واییییییییی، بر خلاف تمام نقشه هایم برای خوابیدنی طولانی و کلی کارهای عقب افتاده به هیچ کاری نرسیدم، با یک تماس پر دلهره از خواهرک و شنیدن های های گریه اش و شنیدن نتیجه تست غربالگری و آمدنش به تهران و درگیر بدو بدو شدنهای تست مجدد و نگهداشتن بهار وروجک و سرگرم کردنش برای چند ساعت و قایق سواری با دخترک شیطان روی آب و تا مرز سکته رفتن از دست شیطنتهایش و نفس کشیدن هوای محشر اطراف دریاچه چیتگر (به قول بهار دریاچه جیگگر) و مهمانداری تا آخرین دقایق روز جمعه نفسم را گرفت و البته خدا را شکر نتیجه تست مجدد اوکی بود و بچه سالم است.

*احتمالا خیلی از شماها محیط کار مختلطی دارین و با سوتیهایی که بین همکارهای خانم و آقا پیش میاد روبرو شدید، اینها را گفتم که بگم آقا اوضاعی ما داریم تو شرکت جدید، رختکن مشترک برای آزمایشگاه و سرویس مشترک و نداشتن کمد شخصی و ...همه و همه باعث شده که هرروز تعداد زیادی مشنگ بازی اتفاق بیافته و شرشر عرق از سر و روی آدم بریزه و ...با این همه نمیدونم چرا یک چیزهایی را بین خودمون حل نمیکنیم تا هی دقیقه به دقیقه شرمنده نشیم.


خسته نوشت

تو خبر نداشتی 
مخفیانه به شهر آمدم 
تمام نشانه های تو را بوسیدم 
جای پاهایت 
گلهای سوخته گذاشتم 
شمعی کنار اتاقت روشن کردم 
و به ابدیت برگشتم 
تو از این سفرها خبر نداری 

محمود درویش

*ایده آلها و الگوهای دوست داشتنیه من برای زندگی به یک خانمی شباهت داره که تمام وقتش مال خودشه و استخدام کسی نیست، اما نمیدونم چرا مریم واقعیه درونم اون خانم را قبول نمیکنه و هی خودش را تو شرایطی قرار میده طلوع آفتاب نزده از خانه بیرون بره و ساعتها بعد از شروع شب به خانه برگرده.


سلام

یکی از اصول جدی تو‌هر کاری رعایت نکات ایمنیه، توی رشته من هم این مورد خیلی خاصه و باید بیشتر مورد توجه قرار بگیره اما گاهی تنبلی، بی توجهی باعث میشه آدم خودش را داغون‌کنه، تعداد زیادی مورد تیتراسیون داشتم با یک محلول، باید دستکش میپوشیدم اما دستکش سایز دستم تمام شده قود و عجله داشتم و‌کار باید آماده میشد، مثلا مواظب بودم که دستم آلوده نشود، هیچ چیز هم نفهمیدم ، به خانه که رسیدم، دستم که در دست همسفر قرار گرفت ، صداش خشن و خطرناک شد، صادقانه بگم مثل ...ازش ترسیدم، تمام کف دست لعنتیم اکسید شده و سیاه شده و مثل دستهای پیرزنهای نود ساله چروک شده، نصیحت و تنبیه و ...شروع شد، تو درست نمیشی، درست کار نمیکنی، کار خودت را نمیشناسی، فقط به انجام کار فکر میکنی، حرفه ای رفتار نمیکنی و...مشنگانه لبخند زدم  ، همسفر جان، الان داری سهم گم شدن کارتها را هم استفاده میکنی یا همه این غرغرها سهم دستم هست؟ دستم را پیچاند اساسی و‌یک دیوانه غلیظ هم پشت بندش به من  تقدیم کرد.

*در پیاده روی صبحگاهم به سمت سرویس، معمولا با حالت نیمه خواب راه میروم تا زمانیکه درون سرویس مینشینم بتوانم مجددا به ادامه خوابم ادامه بدهم. امروز هم به روال هرروز راه میرفتم و در حالیکه از کنار ساختمان بلندی میگذشتم با صدای وحشتناکی شوکه شدم و در واقع از خواب بیدار شدم، ساعت شش صبح، شهروند عزیزی که حال ندارد از طبقه هفتم آپارتمان پایین بیاید و آشغالها را درون سطلهای شهرداری بیاندازد، از نیروی جاذبه زمین مدد گرفته و  پلاستیک زباله ها را از همان بالاها به زمین پرتاب میکند، به همین سادگی، پلاستیک بیچاره هم روی زمین پوکید و هرچه فکرش را بکنید درون آن بود و پخش زمین شد و ...چی بگم والا.

*همسفر جان یک عدد قهوه جوش سنتی برای منزل تهیه کرده  و با تمام عشققققق آنرا به من تقدیم کرده تا هی برایشان کافی بسازیم و هی بساط کافی شاپ بازی و شمع بازی و از این قرطی گریها راه بیاندازم و هی sms بزنم که شوهر جان، لطف کنید و قدم  بر سر چشمان من بگذارید و  به کافیشاپ فلان در فلان گوشه منزل تشریف بیاورید. کافی وومنی از من ساخته ایشان با این هدایا. همینطور که مثلا هدیه  را میدهد میگوید نظرت چیه که همانطور که این قهوه جوش را قبل از پروژه آلمان خریدیم، تلویزیون را هم قبل از این پروژه بگیریم، حیف از این فیلمها نیست تو این تلویزیون ببینیم!!! مقایسه را میبینید؟ مجبور شدم‌کنی از آن روی خشن را نشانش بدهیم تا فکر نکند با یک قهوه جوش فسقلی میتواند منرا اغفال کند.

*دلم ضعف میرود با شنیدن بعضی آهنگها، چنان بند بند وجودم  را نوازش میکند که انگار تازه از مادر متولد شدم و ذهنم خالیه خالی از هر مزخرفاتی است.

زندگیه من بدون من

سلام

خسته و‌خوابالو از سرکار برگشته و خودم را روی مبل انداختهدو‌چشمهای خسته ام را به صفحه تبلت دوختم، خبرها پشت سر هم سرازیر شد و  گل درشتشون هم اخبار فرانسه بود. دلم درد گرفت، این همه کشتار اذیتم میکنه، این همه وحشیگری، تمامی هم ندارد، همه جا هم هست. هرروز با یک اسم جدید، یک روز رژیم بعث و یک روز طالبان و تندروهای پاکستان و یک روز داعش و فردا هم با یک اسم دیگه. نمیدانم  ، نمیفهمم این آدمها، چه آنها که اینها را میسازند، چه اینها که اینطوری ساخته میشوند، چی از این دنیا میخواهند، کجای این دنیا که خودش به تنهایی وبدون وجود آدمهای مزخرف  برای سخت کردن  زندگی آدما کافی هست را میخواهند داشته باشند، ته ته خواسته هاشون چیه؟ دلم شور برادرک را زد که کمی آنطرفتر مشغول کشتی گرفتن با زندگیش هست، خبر آرامش را که داد خیالم کمی راحت شد.

*همه کارتهای بانکیم درون یک‌کیف هست و معمولا این کیف همراهم نیست، چند روزی جلوی چشمم ندیده بودمش و خیلی قاطع فکر میکردم پیش همسفر هست، هزاربار  ازش پرسیدم و  هزاربار جواب داد که پیشش نیست، خسته بودم، اعصابم هم کش آمده بود، خرشدم و صدایم هم بالا رفت که آخه تو چرا اینجورییییی؟چرا حواست جمع نیست؟(ذهنش که شلوغ میشود کمی حواسش پرت میشود) . یک کیف دستی از ته کمد را برداشتم و برای اینکه با اطمینان نشانش بدهم که توی هیچ کیفی از من کارتهایم نیست، کیف را روی تخت پرت کردم و کیف کارتها از آن بیرون افتاد، لال شدم، آنقدر از خودم و عصبانیتی که نمیدانم از کدام گوری در وجودم جمع شده بود کفری شدم که حد نداشت، مثل همیشه بخشید.

 *امروز توی محل کارم یک فرم جلویم گذاشتند و‌گفتند پرش کن، گیج گیج فرم را خواندم تا رسیدم به این بند که:در صورت فوت شما بیمه شما به چه کسی تعلق بگیرد و با چه درصدی؟ بند دلم لرزید، به نظرم یک جورهایی وصیت نامه بود، به آقاهه میگم این یعنی وقتی من مردم؟؟؟این یعنی وراث من کی هستند؟هی میگه دور از جون و البته بعدا میگه بله، جالب بود، حس خنکی بود، همسفرم،پدرم، مادرم وارثین من هستند اگر من مردم. تو سرویس به آدمهای زندگیم بعد از نبودنم فکر میکردم، اینکه چی میشوند؟ چقدر نبودنم اذیتشون میکنه؟ پدرم، مادرم، برادرکم، خواهرکم، بهارم، دوستانم و فراتر از همه اونها همسفرم، عزیزان زندگیم با نبودن من اذیت میشن، یک فحش ۱۸+ به خودم دادم و تصویر زندگیه بعد از مریم را از توی سرم پاک کردم، ترجیحا دیگه بهش فکر نمیکنم، هر چه پیش آمد، آمد دیگه.

*ممنون از ابراز شادمانیتون برای برآورده شدن آرزوهای من، راستش من تو زندگیم یک چیزی را خوب فهمیدم، اینکه به هر آرزویی قطعا میرسم، منتها موقع رسیدن به اون آرزو کمی خاصه، خیلی وقتها از خیلی آرزوهام پشیمان شدم، برای همین نکته حساس زندگیه من رسیدن به آرزوهام نیست، انتخاب آرزوهای درست و ترس از آرزوها و خیالهای نه چندان مناسبه.اگر برای من آرزوهای خوب دارید، آرزو‌کنید که به همه آنچه که بهترین است برسم.

**یادته؟بهترینهای خداوند را برایم آرزو‌کردی.


هسته خرمالو


سلام و شبتون بخیر


انشالا که آخر هفته خوبی داشتین و بهتر از اون، اول هفته خوبی را شروع کنید.


جانم برایتان بگوید که کلاس شنای این هفته پرید و من با چشمانی اندوهگین مجبور شدم به مربی اطلاع بدهم که منتظر بنده نباشه، چرا؟؟؟ به دلیل کار در کارخانه، بزرگی گفته بود کار در  پنجشنبه ها خ.ر هست، شدیدا باهاش موافقم، خ.ر چموش و لگد پرانی هم هست، از الان غصه دارم که مبادا این پنجشنبه رویها تکرار شود، متاسفانه به دلیل تازه واردی و چهره جدید در کارخانه بودن هم نمیتوانم خیلی نق جدی بزنم و اعلام رسمی نمایم که آقا جان، بنده اهل کار در آخر هفته نیستم، اصلا آخر هفته ای که دوروز تعطیل نداشته باشد،‌آخر هفته نیست، از نشانه هایش هم اینکه الان هرچی به مغزم اعلام  میکنم بخواب، نمیفهمه، فکر میکنه امروز پنجشنبه است، بگذریم.                  

* توی محل جدید کارم، امکان حضور در وبلاگ و وبلاگ نویسی و نوشتن از حسهایم به صورت پخش زنده  موجود نیست، این چند روز که برای فرار از گرمای سیستم گرمایشی که خیلی قابل کنترل نیست، جلوی پنجره کاملا باز آزمایشگاه ایستاده بودم و به منظره های روبرو که البته تمامش سقفهای زشت کارخانه های مجاور است و البته من توی ذهنم تصویر سازی میکنم که مثلا  دریا را میبینم، یا کوههای پر برف و ...

هی توی  ذهنم نوشتم، هی نوشتم و انشالا که شما هم توانستید سیگنالهای ذهن منرا دریافت کنید و هی بخوانید. متاسفانه به خانه که میرسم آ  ن حس پریده  و چیزی روی  ذهنم نمیاد.

*چند روز قبل کمی خرمالو خریده بودیم، طبق یک حس کودکانه که یادگار روزهای خیلی دور است، از همسفر خواستم آرزوبکند و اگر توی یکی از خرمالوهاهسته پیدا شد، آرزویش را برآوردهشد حساب کند گذشت و‌گذشت و هیچ هسته ای پیدا نشد تا امشب که آخرین میوه باقی مانده که تقریبا نزدیک به پایان عمرش هم بود توی ظرف میوه آمد و چهار هسته،دقیقا چهار هسته درونش بود، بسیار شادمان شدم.