مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

جمعه شبتون به خیر باشه الهی.

دو ساعتی هست که از خونه پدری اومدم.‌ طول سفرکوتاه اما حس و‌حالش عمیق و اثر گذار بود. انگار نبودن همسفر باعث شده بود فقط و فقط رو  خانوادم تمرکز کنم. بعد از سالها برای مادرک پرده نصب کردم، تا حالا بین زمین و‌آسمون معلق شدین تا پرده های منزل را نصب کنید، یک نفر هم از روی زمین در حالیکه شما را با مرد عنکبوتی اشتباه گرفته، هی بگه اینجا چینش کمه، آنجا زیاد جمع شده، اونجا را درست کن، اینجا خرابه ؟ این تجربه یک عالمه سال همکاری با مادر بود در امر مقدس تکان دادن خانه، آنقدر خاطرات بد دارم از این خانه تکانی که کلا این رسم را در خانه خودم ریشه کن کردم. خلاصه بعد از سالها قسمت شد تعدادی از پرده های منزل پدری را نصب کنم  و باور میکنید هیچکدام از آن جملات گهربار مادرجان گفته نشد؟انگاری بال و پر هردومان ریخته از آزار دادن همدیگه.تازه با هر پرده هم هزار بار تشکر کرد و‌قربان صدقه ام رفت. یک خاصیت خری در من  وجود دارد که وقتی از آدمهایم، از عزیزانم دور میشوم ، تازه میفهمم از کی و از چیدور شدم، دلم سوخت برای همه سالهایی که گذشت و‌من خسته از نق شنیدنهای خانه تکانی، اصلا اسفندماه سراغ مادرک نرفتم.

*کار عجیب دیگرم، بازهم بعد از سالها، نوشتن دیکته بود، شما هم از این قرطی بازیهای آموزش پرورشی نسلهای جدید را دیده اید؟ از این دیکته های مادر-کودکی. به لطف خستگی خواهرک دیکته خاله-کودک نوشتیم و نمیدانید چقدر غلط از من گرفت این وروجک. از کی تا حالا، آنها، آن ها نوشته میشود؟ یا چطوری میوهء تبدیل به میوه ی شده است؟آبرو برایم نگذاشت تپل خانم از بس خط قرمز زیر کلماتم کشید.

**وقتی همسفر نیست، وقتی فرصت تنهایی روندن برای ساعت طولانی پیش میاد، میشه از خلوت استفاده کرد و‌ ساعتها زندگی را بالا پایین کرد، میشه گوله گوله اشک ریخت برای همه نداشتنها، برای تمام دلتنگیها، برای پریدن  همه آرزوها و رویاها، میشه دست کشید روی تمام حجم خالی شکم و ذره ذره هضم کرد که زندگیت همینه، قبولش کن.

 گوله گوله که اشکات ریخت و نق زدی و شکایت کردی و ناسزا گفتی، یواش یواش فرصت میکنی ابرهای خوشگل آسمون را ببینی، تکه تکه های آبی خوشرنگ را ببینی، کوههای پر برف دوردست را ببینی و کم‌کم داشته هات بیان توی ذهنت، همینطوری که توی ذهنت عبورشون میدی، میبینی قطار قطار داری و تک نداشته ات گاهی چنان کورت میکند که حواست به آن همه داشتن نیست. یک عالمه داری و این یک عالمه ها خدا میداند که آرزوی چند نفر دیگر هست. دو طرفه های ترازو‌ توی ذهنت آنقدر بالا و‌پایین میرود تا کم کم قبول کنی و باور کنی که کفه داشته ها خیلی خیلی سنگینتر است و دلت آروم میشود. خوب البته باید که آروم بشوی، زندگیت همین هست.

خلوتهایم را دوست دارم، اما نه طولانی. دیوارهای خانه بی همسفرم گاهی  بدجور فشار میاره. 

همسفرم نیست، با وجود یک عالمه کار تو‌کارخونه حس و حال رفتن به کارخونه را ندارم و برای خودم اقلا چندتا عدم انطباق ممیزی را پیشاپیش به جان خریدم و دلم میخواد برم خونه پدری. همسر حضوری و تلفنی قول گرفته شبانه نروم. نمیدانم پدر از کجا با خبر شده، حتی همسر خواهرک، خلاصه تمام عناصر ذکور خانواده گوشی به دست شده اند که پانشی شبانه بیاییا و اینچنین شد که امشب با زهم تنها در خانه پخش زمینم و برای گذران وقت هی کانال میچرخانم و کانالهای جفنگ میبینم و البته الان مات و مبهوت مصاحبه پر گهر ساسی مانکن و امیرقاسمی (باورتون میشه هنوز امیر قاسمی هنوز برنامه داره) شدم و کلی ارادت هم به آهنگ ساقیا پیدا کردم.


سلام‌علیکم‌ همگی

همسفر جانمان را بدرقه کردم‌و با لب و لوچه آویزان به خانه خالی از همخانه برگشتم و به میمنت ممیزی مزخرف فردا شب مزخرفتری را میگذرانم.تا اطلاع ثانوی که همسفر به خانه برگردد(حداقل ده روز دیگر)باید مواظب باشم بلا ملایی به سرم‌نیاید، چون حداقل چند ساعت طول میکشد نزدیکترین‌ ادمی که میشناسم به کنارم‌برسد،زندگی داریم تو این غربت ، والا به قرآن.

*دارم تلاش میکنم به نقاط مثبت این چند روز تنهایی فکر کنم، میگردم اما فعلا که چیزی به ذهنم نمیرسد.

**چند روزی باید انتظار بکشم برای جواب مصاحبه. برای خودم تعطیلاتی تصور کردم کنار دریا و نخل و ...مثلا جایزه یک سال سرویس شدنم  توی کار اما تا جواب این مصاحبه کوفتی نیاید هیچ غلطی نمیتوانم بکنم.



به نظرتون جلسه ای که ۴۲ نفر پرسپولیسی داره و ۳ نفر استقلالی،تو شرایطی مثل شرایط امروز،به کجا ختم میشه؟

جلسه تازه شروع شده و تا الی ماشالا ادامه داره.

*استقلالیها،تو روحتون...

*ساعت:۱۱:۴۶شب. چند دقیقه هست که رسیدم خونه. فردا باید قبل از ساعت ۷ صبح خیابان نمیدونم چی چی باشم،اغراق نکنم روبه ملکوتم از خستگی.



سلام

من معمولا زمانهای خاصی به مامانم زنگ میزنم، بیشتر هم به گوشی خونه زنگ میزنم، گاهی که پدر حوصله داشته باشه،گوشی را میگیره و چند کلامی با هم صحبت میکنیم. یک وقتهایی سرکار، یه زمانهایی که منتظر شروع یک جلسه هستیم، توی سرویس برگشت از کار یا حتی موقع رانندگی، دلم میخواد صدای یکیشون را بشنوم.تماس که میگیرم، بابا همیشه میگه، جان بابا، چه عجب یاد من کردی، این جان بابا را که میگوید دلم یک ذره میشود برای کنارش بودن، دلم میخواد هرجا که هستم برگردم پیشش. الهی که خداوند مهربون پدرهای دونه دونتون را سالم نگهداره، الهی  که خودش مواظب دلهای غمیگینتون باشه اگر که دیگه نیستند.

*به مادر که تلفن اختصاصی میزنم، همیشه با های مامی شروع میشه و جواب میده، هلوووووووووووووو دخترم. این هلو را هم خیلی غلیظ میگوید.

*چوب خط اضافه کاریهایم پیش تمام اهل خانواده پر شده، همسفر که خیلی انگلیسی مابانه، یک اعتراض نرم را شروع کرده و همچین میفهمم که همین روزهاست که اعتراضش سخت شود. مادرک و پدرجانم هم از یک جای دیگه کاملا آشکارا معترض هستند که یعنی چی شماها از اول زمستون زندگی برای خودتون نمیگذارید؟ توضیحاتم هم قابل قبول نیست، در کنار افزایش سفارشهای داخلی، خوشبختانه یا متاسفانه یک سفارش سنگین صداراتی هم پیدا شده و به انها اضافه کنید یک ممیزی جانانه و یک عالمه کار خرده ریزه که نمیدانم چرا همه اش در بهمن  و اسفند ماه سروکله شان پیدا میشود.

*دوشنبه نوبت مصاحبه دارم.7 صبح. از طرفی یکشنبه شب جلسه کوفتی کیفیت نمیدانم چی چی  داریم در دفتر.از همانها که شروعش مشخص هست و پایانش همچین مبهم. امیدوارم اقلا 12 شب خانه باشم تا بتوانم 4-5 ساعت بخوابم و ساعت 5 از خانه بزنیم بیرون تا برویم خودمان را به اجنبی ها ثابت کنیم که ادمهای خوبی هستیم وقرار است برگردیم و اینها. انشالا که همه چیز به خیر میگذرد.

*شما دعا بفرمایید ویزایمان تایید گردد، قول شرف میدهم اینبار سفرنامه داشته باشم.