مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام و صدسلام به رهگذر های عزیز این خونه

ایشالا که حال  دلتون خوب باشه. حال و احوال من هم خوب و بد با هم.یک  اعترافی بکنم اول صبحی اینجا، از همونا که جای دیگه نمیشه گفت و آدم باید دهان خودش را بدوزه.

تو این چند سالی که از خدا عمر گرفتم، رفتار ها و خصلتهای بد زیادی داشتم اما تجربه یک مورد خیلی بد را نداشتم تا همین اواخر. در موردش زیاد خونده بودم اما خوندن و شنیدنش هیچ شباهتی به درکش نداره. تو این ۱۱ روز گذشته به جرئت میتونم بگم یک دقیقه آرام نداشتم و چنان توی خودم شکنجه شدم که فکر میکنم سلول به سلول تنم  داره میشکنه. توی روز کجدار و مریز کنار میام اما امان از شب، مثل یک اژدهای هفت سر میشه و چنان در هم میپیچیم و گلاویز میشیم که خودم باورم نمیشه میتونم اینقدر ترسناک بشم.

حسادت، یک کلمه چند حرفی کوچک اما  چنان ویرانگر که توان لحظه ای خواب و آرومش و زندگی را در ۱۱ روز گذشته از من گرفته.در تمام سالهای گذشته یادم‌نمیاد به کسی اطراف همسفر حسادت کرده باشم ، به زندگی کسی، به داشته های دیگران و ...اما چند روز قبل تمام معادلات ذهنیم با پیشرفت و ارتقا یکی از دوستانم در محل کار به هم ریخته. یکی از بهترین همراهان و همکارها و البته گوش شنوا و سنگ صبور من که با هم پله پله جلو آمدیم به دلایل مختلف که البته یکیش هم شایستگی خودش هست  ناگهان جابجا شد و بالا بالا رفت،نمیدونم چی آتش را به ر وح و روانم انداخت و باعث شد یک دوره از تلخترین و سختترین های زندگیم را بگذرونم و نتونم کلامی هم در موردش حرف بزنم، از دست دادن همراه چند ساله ام، گوش شنوایی چند ساله ام، آرامبخش محل کارم ، هرچی که بود هنوز بعد از این مدت نتونستم حتی تبریک بگم، حتی نشون بدم که خوشحالم، هرشب بعد از چند دقیقه که کابوس میبینم از خواب میپرم و میگم خواب بوده اما بعدش یادم میاد خواب نبوده و واقعیت همینه و همین کل خواب را میپرونه و یک شکنجه شبانه شروع میشه.منی که صبح به صبح با خوشحالی به سمت محل کار میرفتم الان به جان کندن افتادم و فقط یک‌ چیز را عاجزانه از خدا میخوام، آرومم کنه ، آرومم کنه، کمکم کنه و الهی که هیچ کدومتون توی حال و احوالهای خودتون لحظه ای حس مزخرف و کشنده را تجربه نکنید،فلج میکنه روح و روان آدم را.

نظرات 2 + ارسال نظر
سرن یکشنبه 10 مرداد 1400 ساعت 16:27 https://serendarsokoot.blogsky.com/

سلام مریم
لطفا همین امروز زنگ بزن ، هیچیکی فردا رو ندیده، همین امروز حالت خوب میشه.
مراقبت کن از خودت لطفا

سلام سرن جانم
دارم میگذرونم این روزها را اما متاسفانه خودم میدونم حال روح و روانم طوری هست که انگار روی یک زخم عمیق فقط یک پانسمان ساده گذاشتی تا نبینیش با تلنگری خونریزی میکنه و داستان شروع میشه

عابر چهارشنبه 6 مرداد 1400 ساعت 13:54

سلام خوب این حس توی همه هست توی افرینش بوده حالا مال یکی کم مال یکی زیاد مال یکی خییییلی زیاد این که تو رو داره رنج میده یعنی مغایرت داره با روحت چقدددر هم خوب ، فردا پس فردا یه گل بفرست برای دوستت بگو از اینکه دیگه یه رفیقی مثل تو پیشم نیست قطعا خیلی ناراحتم ولی شرط رفاقت اینکه خوش باشم از خوشیت . بعد که صدای خوش اون رو میشنوی یهو اروم میشی شک نکن ،من خودم دوستهام که میرفتن از ایران خوب دلتنگشون میشدم بهشون میگفتم قلبا ناراحتم که دارید میرید ولی چون آدم مجبووورِ توی رفاقت خوب رفیقش رو بخواد براتون آرزوی خوب میکنم امیدوارم که موفق باشید

ممنون عابر عزیز
قبل از هرکاری باید بتونم افسار حال بدم را بکشم، تا بیچارم نکرده. نصف بدنم بی حس بوده تو این چند روز

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.