مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

چند دقیقه ای هست که توی هوای نسبتا خنک توی حیاط نشستم و آخرین صفحات کتابم را خواندم. کتاب تمام و بسته شده و‌حس خوبی را داره بهم منتقل میکنه، نامه های دکتر شریعتی به همسرش در سالی که از او دور بوده، در کنار ادبیات دلنشین و جملات گرم دکتر به همسرش، اینکه بعد از چهار سال بلاخره با خودم تونستم قول و قرار بگذارم و روزی یک صفحه شاید بخونم و کتاب تمام شد. توی کتابخانه تعداد زیادی کتاب نخونده دارم،از زمان ورود پسرک به معنی واقعی کلمه لحظه ای برای خواندن نداشتم اما بلاخره لحظه ایجاد شد.

کتاب هدیه تولد دوست عزیزی بود که دیگر نیست، اسم قشنگش روی صفحه اول کتاب در کنار تبریک تولد انگیزه شروع دوباره برای خواندن بود. 

*توی خونه جدید مدل به مدل حشره و جانور وجود داره ، درکنار تمام محافظت‌ها و سمپاشیها، بلاخره هستند پشه های که خودشون را نجات میدن و از من و پسرکم تغذیه میکنند، امروز از من میپرسه چرا اینقدر پشره ها منرا نیش میزنند(پشره ثبت اختراع پسرم هست و ترکیب حشره و پشه)، میگم از بس خوشمزه هستی، میگه مگه من قهوه ام؟خودش نگاه به رنگ پوستش می‌کنه و مجددا میگه آره مامان من قهوه هستم،بذای همین پشره ها منرا دوست دارن


نظرات 1 + ارسال نظر
نسیم سه‌شنبه 24 مرداد 1402 ساعت 10:07

ای خدااا
جقدر شیرین زبونه این گل پسر

دلبری هستند این کوچولوهای نازنین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.