مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

توی کارخانه محل کار من، مثل خیلی کارخانه های دیگه، تعداد زیادی از نیروها مهاجر هستند و  از هر تعطیلی استفاده میکنند که بروند ولایت خودشون و خوب معلومه که تعطیلیهای طولانی چقدر مشتاق داره و‌چه تعدادی میخواهند یکی دوروز زودتر بروند و بازهم معلومه که به مشکل بر میخوریم، وقتی همه میخواهند بروند. از خود یکشنبه گوشیه من زنگ خورده که ما نذری داریم، جاده ها شلوغه، راه ما دوره و...بلاخره تمام شد. انشالا که همه سالم بروند و برگردند.

برای جلوگیری از گیر افتادن توی ترافیکهای آدم دیوانه کن، آخرشب را افتادیم، خوابالو خوابالو(البته که من خوابالو، نه راننده جان)،نیمه شب به خانه پدری رسیدیم و با این امید که تا ظهر میخوابم، غافل از اینکه یادم میرود ساعت گوشی  راخاموش کنم و شش صبح عین خروس بیدار شدم و البته که دیگر خوابم نبرده.

از همان اول صبح که بهار همه قولهایش را گرفته که کجاها ببرمش، در حال مخخخخخخخش نویسی هستیم و فکرش را کنید که خاله خوابالو‌ باشد، بهار آتیش بسوزاند و با هر رنگ‌کردن دویست بار مداد بتراشد و پاک کند و از جایش بلند شود و یک دور در خانه بزند و دوباره برگردد، چه میشود؟هیچی، خاله عشق میکند از دستهای تپلی که مدادها ی همین اول سالی کوتاه شده را دردست گرفته و روی صفحه میبچرخد.

*یکی از سوالهای مشق  بهار را بلد نیستم، هرچه به مغزم فشار می آورم نمیفهمم چی میخواد،سوال کلاس اول. خیلی عجیبه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.