خانه ام دوباره ساخته شد، حالا باید رفت یا موند؟
کاملا بی ربط: سالها قبل که شماها به دنیا نیامده بودین و من بودم، سالی که اولین گروه اسیرهای جنگ برگشتند به وطن، پدرم دوستی داشت که خانمش قبلا همسر برادرش بوده و با ناپدید شدن برادر اول، خانواده تصمیم گرفتند ایشان با برادر دیگر ازدواج کند. این اتفاق خیلی تلخ با مدتی کلنجار دو طرف سرانجام افتاد و ازدواج سر گرفت. در اولین باز گشت اسرا، برادر اول برگشت و همه، به ویژه عروس خانواده حیران بودند که حالا چه کنند. خیلی واضح یادم نیست اما میدونم عروس خانم اینبار محکم سر نظر خودش ایستاد و کامل از آن خانواده جدا شد.
خیلی وقتها به اونها فکر میکردم، مشابهش را هم زیاد شنیدم با سرانجامهایی متفاوت که همه تلخ بودند.
یعنی از هر دو برادر جدا شد و رفت از اون خانواده؟؟یا اینکه رفت زن شوهر اولش شد مریم؟؟؟
عزیزم کلا از خانواده جدا شد، از اون خانواده رفت
وبت موجوده اما ارور نظرات میده
نظرات همه ی پست هاتم صفره
خوبچه اصراریه؟!!
اونو به عنوان آرشیو گذشته ت لینک کن اینجا
باچه.
سلام دوست عزیزم هر چی دلت میگه انجام بده
چشممممممم
اولا لینکى که گذاشتى باز نمى شه عشقم
دوم که بلاگفا باز شده.اما هنوز اذیت مى کنه.
سوم که هر جور خودت مایلى و دلت هر کدوم ور باشه.
مهم اینه یه جا باشى که ما هم بتونیم پیشت باشیم. :*
اولا ممنون که گفتی عزیزم،
دوم اینکه باز شده و مهمترین سال زندگیه منرا که توش دغدغه داشتم و درگیر بودم حذف کرده و این انگاری برای من یک جورایی خیانت در امانته اما چه کنم که باز دلم گیره اونجاست.
سوم دلم گیجه، قاطی کرده، دلش همه جاست.
مهم اینه که من عاشقتونم، دوست دارم نق نقهامو به شماها بگم،
مهمتر اینه که جدا از عشق و عاشقی، تو یکی آخر انرژی مثبتی برای من، با هر مدل پستت، حتی خصوصیها.
نرو بالاغیرتا.آزموده را آزمودن خطاست
متاسفانه این هم حرفیه، منتها حس رفیق نیمه راه دارم.
هعی...
نمی دونم واقعا بگم برید یا باشید ؟
به قول خزنده ما روستامونو دوس داریم :( ...
دوس نداریم کم شه از جمعیتش :دی ولی خب شما اونجام کلی خاطره دارید حق دارید اگه هم برید:دی
مگی این وبلاگ عوض کردن منرا یاد خاطره ای انداخت، میگمش تو پست.
هم خوشحالم هم ناراحت هم عصبانی.
حالا چیکار کنیم؟
والا من که سرگردانم فعلا.
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.
گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
ممنون