مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


دیروز نزدیک ساعت ۵، در حال آماده کردن یک فایل بودم که قرار بود تو جلسه امروز کارخونه ارائه بشه. تمام سعی خودم را هم کرده بودم که قبل از اتما وقت اداری تموم بشه تا مجبور نباشم بیشتر بمونم. لحظه آخر که دکمه ذخیره خواستم بزنم نمیدونم چه بلایی نازل شد و فایل هنگید،  قفل شد. هرکاری کردم درست نشد تا مجبور شدم کامپیوتر را ریست کنم و در نهایت با یک فایل بدون اطلاعات روبرو بشم. دلم میخواست گریه کنم از عصبانیت اما نکردم .(جدیدا هر موقع جلوی گریه را میگرم دستم میهنگد). خلاصه نق نق همسرانه همسفر را به جان خریدم و تا ۷ ماندم و فایل را از اول ساختم. فکر میکنید چی شد؟ به دلایلی جلسه در سمت دیگری پیچید و فایل ارائه نشد .

میدونید چهارشنبه عزیزم چطوری گذشته؟ از ۸:۳۰ تا ۱۱:۳۰همان جلسه نامبرده را داشتم. ازدوازده تا دو،بعدا از  ۲:۴۵

تا ۳:۴۵ و در نهایت ۴ تا ۵. دقیقا ساعت ۵:۱۴  یعنی یک دقیقه قبل از حرکت سرویس همکار مشنگی زنگ زد و یک بحث مزخرفی آغاز کرد و اینجانب با اعصابی تلیت شده به منزل آمدم. همسفر هم که قربانش بروم تمام پیاده رویهایش روی اعصاب مرا میگذارد وقتی من اماده انفجارم. برای رفع خستگی ذهن برای دوچرخه سواری رفتیم و جایتان خالی روی همان دوچرخه خیلی قشنگ و زیبا حال روح و روان هم را جا آوردیم (میدانید اگر کمی تاخیر می افتاد، دنیا جابجا میشد. باید روی همان دوچرخه میفهمیدیم که چقدر گاهی به هم ارادت داریم). الان با مغزی هنگ میخواهم به استقبال تعطیلات پایان هفته بروم. این بود انشای چهارشنبه خود را چطور گذراندید.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.