مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

خیال نوروزی

سلام

دو روز پرتنش داشتیم تا تب پسرکم پایین بیاد و نمی امد، در مظلومانه ترین  شکل ممکن هست و انرژی باز نگه داشتن چشمهایش را هم نداشت. امروز روز بهتری شده برای ما.

جمعه حدود هفت صبح، به رسم هر هفته که برادرکم میزنگد، سلام و احوال پرسی کردیم. این روزها بیشترین حرفهای ما حول و‌حوش برنامه عید برای دیدن برادرم و خانواده اش هست ، به ویژه قند عسل از راه رسیده. باورتون نمیشه چه‌ جزییاتی رد و بدل میکنیم، هنوز ویزا قطعی نشده، اوضاع مالی قطعی نشده ولی وصف العیش نصف العیش. برادرم برنامه مرخصی اش را میگوید و من از صبحهایی که دخترکش را به همراه نیما به پیاده روی ببرم. صندلی پشت کانتر را نشانم میدهد که من و نیما به دلیل شباهت در سحرخیزی به برادرم ، پشت آن نشسته ایم و در حالیکه ما آب میوه مینوشیم، او پنکیک درست میکنم و برایم حرف میزند، البته با صدای اهسته، چون دیگران خوابند. من میگویم و او میگوید و خدا لعنت کند بد بینی را که هنوز ویزا درست نشده و خیلی کارها مانده، من در ته ته دلم به روز ۲۳فروردین فکر میکنم که میخواهم برگردم و تا همین الان چند باری در خلوتم برای این روز اشک‌هم ریخته ام . همراه و‌هم پای تمام این خیال پردازی ها خود برادرکم هست ، قطعا از کیلومترها دورتر از ذهن مریم هم نمی‌گذره که بخواهم در این موارد با همسفر حرفی بزنم. این رویا پردازی ها هیچ رقمی در فکر و ذهن منطق شناس همسفر نمی گنجد اما من...

خسته که میشم، از محیط کارم بیزار که میشم به خرید برای سفر فکر میکنم، به شیرینی مشهدی با لایه مربای میانش که محبوب برادر و‌همسرش  هست،حواسم باشد همسر برادر گز پسته ای دوست دارد و خودش بادامی،  به پیدا کردن زولبیا و بامیه(چه خوب که ماه رمضان حول و‌حوش عید می‌چرخد)، به خرید ادویه، به بردن برنج هاشمی ، به لباس گرم برای خانواده و بودن سال تحویل کنار برادر و خانواده اش. لعنت خدا بر آنچه باعث دوری و حسرت شد و باعث این خیال بافی ها در مورد ساده ترین اتفاقهای زندگی شد، بودن سر هفت سین یک آرزوی سخت شد، پیاده روی با برادر یک رویای دور شد، پشت میز نشستن و از همه جا گفتن یک تصور دور دست.

مادر را به دعا وادار کردم که ویز ایمان تایید شود، که همه اینها که گفتم حسرت نشود. به پسرکم قول‌ها داده ام، خیال‌های رنگی نشانش داده ام، الان زود است با مرزها آشنا بشود.

سلام

نیمه شبتون بخیر(خونه ما از نه شب دیگه استارت نیمه شب میخوره).من بنا بر ماهیت پستی که توی کارخانه دارم باید همیشه در دسترس باشم، قانون مزخرفی هست، ولی هست دیگه. بنا بر اقدام چند روز گذشته هم تذکر گرفتم که لیدی جان ، شما با خودت چی فکر کردی که نرم افزارها را به مزاحم نشید تغییر دادی؟همه اینها باعث شد که دیگه جرئت اینکار را نداشته باشم.

امروز درگیری بدی بین پرسنلم و پرسنل واحد تولید پیش اومد ، خیلی حاشیه داشت و  خدا می‌دونه الان که شیفت شب اومده سرکار، چقدر کامنت با انرژی منفی داره میاد روی گوشیم و خواب مریم را پرانده و به همین دلیل اومده اینجا ، تا اونها را نخونه و حواسش پرت بشه.

تلاش کردم پسرکم را بخوابونم   هنوز تنها نمی‌خوابه و شدیدا اعتقاد داره و تکرار می‌کنه هیچ کسی تنها نیست و تنها نمی خوابه، فقط من تنهام ،تو با بابا میخوابی، فلانی با داداشش ، اون یکی با داداشش، همه داداش دارند و من ندارم و من اصلا خانواده ندارم. شما فکر من به اینجا که میرسه یک چیزی چنگ میزنم وسط قلب من، یک چیزی میترکه توی مغز من و اجبارا لبخند میاد روی لبم که وروجک، این حرفها چیه، ما همه یک خانواده هستیم، من و بابا و تو، یک خانواده هستیم و دلم میلرزه اگر روزی جدی جدی و آگاهانه همه منرا انکار کرد، اگر منرا خانواده ندانست ، مادر ندانست ، چی از من میمونه؟من چطوری توی ذهنش خودمو حک کنم ، ماهیتم را، مادریم را؟

مادر غیر هنرمند

سلام 

شب شما بخیر

باورتون میشه یک نفر الان به دلیل اینکه تونسته چند لحظه کمرش را روی زمین بگذاره تا دردش آروم بگیره، حس خوشبختترین‌ ادم دنیا را داره؟یعنی سقف خواسته ها و‌آرزوهام همینقدره والا.

پسرکم از من صدای ماشین پلیس خواسته، بعد آمبولانس و بعد آتش نشانی، به جان خودم فکر میکردم صدای اینها یکی هست ، از همش ایراد گرفته و میگه تو بلد نیستی. مجبور شدم صدای هر سه را دانلود کنم، بعد از چهل سال زندگی فهمیدم اینها فرق دارند، پسره نیم‌وجبی سکه یک پولم کرد، خوب مگه چقدر فرق دارند؟شبیه‌ این معزل را با نقاشی پیدا کردم، از من تصویر شتر میخواد، اسب‌ و گرگ، نتیجه تلاش من میشه یک‌چیز چهار پا که شبیه هیچ کدام نیست و در نهایت صدای اعتراضش بلند میشه که تو بلد نیستی.

*عاشق صدای باد توی درخت‌ها هستم و هوای ابری. دلم باران میخواد فراوان، خیلی زیاد.


سلام

خبر خوب بدم اول کار، پرونده ای که برای اون همه رفتم اداره و داستان داشت، بلاخره تایید شد، امشب، همین دقایقی پیش. خیلی خیلی اذیتم کرد و داستان حاشیه دار پیدا کرد اما بلاخره شد.

خیلی اتفاقی با وبلاگی آشنا شدم که مات و مبهوت کرد. آخرین پست نویسنده که اولین پست آشنایی من با ایشون بود، در واقع خداحافظی ایشون با وبلاگ، دنیا و زندگی بود به دلیل بیماری پیشرفته و انتخاب مرگ خودخواسته. نمیتونم بگم چقدر برام شوک آور بود خوندن ابتدای راه، هرچی بیشتر میخونم بیشتر شیفته این دختر میشم و البته هر از چندگاهی ، به یاد آوردن نبودن اون، یک حس تلخ و حسرت میده بهم.

با خودم میگم عجب اثرانکشتی از خودش به جا گذاشته ، میخونم و میخونم غرق میشم توی نگاه و نوع فکرش.

چند روز پسرک درگیر چالش گوارشی شده، خیلی اذیت شده ، چاره ای نبود برای  برخی موارد اما نتیجه فعلا اینه مامان بد منم. بابا خوبه.

فعلا

بعضی روزها

سلام

روزهایی که فشار کاری خیلی زیاد می‌ره بالا، نه از یک طرف، بلکه از جهات مختلف، مصداق کامل ضرب المثل سگ‌میزنه، گربه می‌رقصه میشه برای من.

تصویرم از حضورم در اداره ، این بود که نهایتا ساعت ۹صبح کارم تمام میشه و من حدود ۱۰:۳۰میرسم خونه، چند ساعت خلوت ، بعد از مدتها خواهم داشت تا خستگی جسمی و روحی این مدت جبران  بشه.یاعت دو بعد از ظهر میرم مهدکودک دنبال پسرک تا چیزی که اون دوست داره و خیلی خوشحال میشه هم اتفاق بی افته، اما

نمی‌دونم چرا شرایط کار چرا یک طور دیگه رفت جلو. از ساعت ۸:۳۰دنبال یک میز گشتم و هی به خودم گفتم آرام باش ، کارها می‌ره جلو. توی یک کافه تونستم کنار پریز برق  میر خالی پیدا کنم تا نگران شارژ لب تاپ و گوشی نباشم. با نت کلنگی گوشی ، سیستم را راه انداختم و خدا می‌دونه چقدر مجبور شدم برای جمع آوری مدارک، تلفنی صحبت کنم . گوشی روی گوشم زنگ می‌خورد و نرم افزار تیمز روی سیستم مدل به مدل پیغام برام می‌فرستاد. باور کنید تعداد کامنتهای پرسنلم در تمام هفته گذشته اینقدر نبود که در این چند ساعت ، آن هم با این تنوع موضوع.:

یک نفر برای چندمین روز متوالی مرخصی ساعتی میخواست و کلی توضیح تایپ میکرد

یک نفر با پرسنل تولید بحث کرده بود و طرف فحش نامناسب داده و ایشان امروز اصرار به پیگیری کمیته انضباطی داشتند.

یک نفر تست دستگاه را که رد شده گزارش میدادو علتش را نکیتونیت پیدا کنه و از من میخواست.

یک نفر برای اعلام ورودهاییکه‌نتونسته بررسی کنه، توضیحات مزخرف میداد و اصرار داشت من مجوز بدم تاخیر ، قابل پذیرش بوده.

یک نفر یکی موضوعاتی که قبل‌تر در موردش بحث کردیم را می‌نوشت.

دو پرسنلم که یکی پا به ماه هست و دیگری همیشه تو فاز قهر وقت خصوصی میخواستند برای امروز و  از تمام اینها فقط یک نوتیفکیشن میدیدم و شدیدا نیاز داشتم تمرکزم روی جلسه ای که برای پرونده مجبور شدم داشته باشم از طریق تیمز توی کافه داشته باشم.(از نگاه آدمهای تو‌کافه فاکتور میگیرم)

عینک همراهم نبود و مجددا بعد از دوساعت کار کردن تهوع و سردرد آزارم میداد. 

به خداوندی خدا احسای میکردم. امروز خدا جدی جدی با من شوخی داره ها. لحظاتی حس کردم جدی جدی دارم کم میارم. برخلاف قانون جدی شرکت توی تینز، do not disturb  زدم و همین الان فهمیدم تا همین لحظه الان تغییر وضعیت ندادم و این یعنی روز شنبه توبیخ جدی(فقط تو این حالت نوتیفیکیشن نمیاد دیگه).

نزدیک ساعت ۱۲فهمیدم کارشناس اداره اصلا پرونده را تایید نمیکنه و اصرار داره پروسه از مسیر دیگری طی بشه و  این یعنی حجم کاری که دو هفته انجام دادم پر و شروع مجدد و گفته بودم تا امروز وقت دارم.راستش حس بدبختی و بیچارگی مطلقی داشتم ، اصلا قرار نبود ، امروز اینطوری بره جلو.یک چند لحظه ای ، قشنگیهای میزهای اطراف را دبدم، اکثرا لبخند می‌زدند و گفتگوها شادمانه بود،دز واقع تنها میز رو مخ کافه مال من بود.با عرض شرمندگی چند لحظه سرم را گذاشتم روی میز و گریه کردم، خیلی خیلی حس ناتوانی و درماندگی داشتم. گریه که کردم ، حالم بهتر شد و شروع کردم و تلفن همسفر روی گوشی یادم اورد،وای برمن،قرار بود برم دنبال پسرکم.

اسنپ گرفتم  و به مهد زنگ زدم که دیرتر میرسم و تمام مسیر فایل بارگذاری کردم و سرگیجه بیشتر شد. به کوچه مهدکودک که رسیدم ،تلفنم زنگ خورد،متلسفانه جواب دادم و  یک همکار بی ادبانه آرین مکالمه ای را که میتونید انجام داد و حدی جدی نگاهم رفت به آسمان که میشه بس کنی دیگه؟ پسرکم که ظاهر شد، گوشی را بدون توجه به دیسیپلین کاری و اخلاقی قطع کردم،جدی جدی نمی‌تونستم رفتار دیگه داشته باشم. پسرکم به آغوشم پر زد و من مردم از خوشی.

توی خونه مجبور شدم دو ساعتی کار کنم ، به مدیرم اطلاع دادم کار جمع نمیشه، فقط برای جلو رفتن  پرونده، از هر بخش مدارکی بارگذاری کردم و بلاخره ارسال شد.

راستش هیچ امیدی ندارم اما ‌عجیب دلم میخواد معجزه ای بشه و این گره کور پرونده باز بشه. به اندازه کافی پاسخ ندادن های امروزم برایم هزینه خواهد داشت.

*الان، کمی نزدیک ساعت نه شب، توی حیاط و رو به ماهی که تقریبا پشت ابر هست و درخت‌های که جلوش دلبری میکنند، نشستم، مغزم یک جورایی هنگه، خیلی هنگ. تلاش میکنم آروم بشم، حتی به جسمم هم که کم آورده و زیر فشار روانی امروز به فاصله چند روز دوباره آلارم پریود داده هم سخت نمی‌گیرم ، دارم تلاش میکنم ساعتهای آخر روز تمام تعفن امروز را توی خودش دفن کنم و برم برای آخر هفته آروم ، تلاش میکنم بشه.


کار را از اول شروع کردم، بعد از مدتی هست کردم چشمم