سلام
خبر خوب بدم اول کار، پرونده ای که برای اون همه رفتم اداره و داستان داشت، بلاخره تایید شد، امشب، همین دقایقی پیش. خیلی خیلی اذیتم کرد و داستان حاشیه دار پیدا کرد اما بلاخره شد.
خیلی اتفاقی با وبلاگی آشنا شدم که مات و مبهوت کرد. آخرین پست نویسنده که اولین پست آشنایی من با ایشون بود، در واقع خداحافظی ایشون با وبلاگ، دنیا و زندگی بود به دلیل بیماری پیشرفته و انتخاب مرگ خودخواسته. نمیتونم بگم چقدر برام شوک آور بود خوندن ابتدای راه، هرچی بیشتر میخونم بیشتر شیفته این دختر میشم و البته هر از چندگاهی ، به یاد آوردن نبودن اون، یک حس تلخ و حسرت میده بهم.
با خودم میگم عجب اثرانکشتی از خودش به جا گذاشته ، میخونم و میخونم غرق میشم توی نگاه و نوع فکرش.
چند روز پسرک درگیر چالش گوارشی شده، خیلی اذیت شده ، چاره ای نبود برای برخی موارد اما نتیجه فعلا اینه مامان بد منم. بابا خوبه.
فعلا
من هم هزار گاهی همچنان می رم و تصویر لبخند نرمش رو نگاه می کنم
و دفعه ی پیش گه دیدم خواهرش بعد از چند سال دوباره یه پیت کوتاه گذاشته
البته نمی دونم چرا فکر کردم دارم درباره همونی میگم که تو منظورته
همون هست سرن جان و باور نمیکنی که چطوری روانم را به هم ریخته ، یک حس عجیب و گنگی دارم ، وقتی میخونمش حس بلاتکلیفی پیدا میکنم و گیج میشم