مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

نزدیک تولد پسرک که میشه قلبم یه جور بدی بیقرار میشه، حال و هوای روزهای آخر بارداری آن زن تو سرم میچرخه. نگران بودنش، دغدغه اش از جدایی، فکر و خیالها و غصه هایش. یک چیزی میشکنه تو وجودم از روزهایی که گذرونده، پر سوال میشم ازفکرش. از اینکه چی بهش گذشته. از اینکه با پسرک چه حرفهایی زده. چطوری خداحافظی کرده. ایکاش میشناختمش. میدیدمش. ببینم این جواهری که تو خونه منه شبیه کیه؟

*روزهای خشمگینی میگذرونم. از دو نفر از نزدیکانم چنان دور خوردم که هنوز از شدت شوکش مات و مبهوت میشم. با مادرکم  یکی از بدترین بحثهای زندگیم را داشتم،این حجم از زبان همدیگر را نفهمیدن را واقعا باور نمیکنم،هردو هم بد زخم میزنیم به هم،زخمهای کاری و اساسی و قطعا این زخمها بعد از گذشت سالها هم خوب نخواهد شد. همسفر هم که مثل همیشه، یک خط صاف و بدون نوسان،سرش به کارش مشغول است و البته پسرک. گاهی آرزو میکنپ ایکاش از دانشجوهایش  بودم، مجبور بود گاهی همراهم باشد،یا کاش زنی وابسته بودم، حداقل مجبور بود گاهی کنارم باشد. گاهی همراهی کند.

میدونید تصورم از لحظه مرگم چیه؟که قطعا یک آرزو و حسرت خواهم داشت. یک بغل و آغوش یا یک شانه و تکیه گاه که گاهی به آن فشرده شده باشم و او صرفا گفته باشد آرام باش. من هستم. جنس آغوشش همسرانه باشد یا مادرانه یا دوستانه مهم نیست فقط حسی باشد برای همراهی.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.