مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

امروز از ساعت ۷ انقدر دور خودم چرخیدم و چرخیدم که نفهمیدم چطور گذشت. هربار که نگاهم به پسرک افتاد، چشمم به سوزش افتاد و اشکها اماده روان شدن میشدند، به خودم یک ناسزا تقدیم میکردم که وای به حالت این بچه گریون ببینه تورو. به خودم قول دادم به محض نشستن تو هواپیما راحت گریه کنم، انقدر گریه کنم تا جونم دربیاد.

توی تمام عمرم زنده بودن برام مهم نبوده ، نه تنها مهم نبوده، از تمام شدنش استقبال هم میکردم اما الان، تمام ترس و لرزم اینه که مبادا قبل از تاریخ دادگاه بمیرم، نکنه بلایی سرم بیاد و عزیز دلم برگرده آنجا که بوده، آنجاییکه نمیدونند قلق خوابش چیه، طاقت دوری از شیشه شیرش را نداره، توی تخت تنها که بیدار بشه، گریه میکنه، غریبه ها که بغلش کنند با نگاهش دنبال من یا همسفر میگرده، تمام درخواستم از خدا ، نگهداشتن من و همسفره تا اون تاریخه تا اسم نازنینش بره توی شناسنامه و مطمئن باشیم برگشتی به بهزیستی وجود نداره.

الان هم نگرانم، نکنه سقوط کنه، نکنه برنگردم، نکنه اخرین بغل بوده و یه چیزی توی ذهنم میگه اخ که تو چقدر خری.

ماموریت میرم، چند روزه، پوکیدم این چند روز از عذاب وجدان درونی خودم و البته سرزنش دیگران.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.