مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

صبح زود جمعه قشنگتون به خیر

جانم برایتان بگوید یک ساعتی میشود که از شدت  گرسنگی بیدار شدم و توی تخت غلط میزنم. آنقدر معدم هوار هوار کرده که احساس میکنم همه همسایه ها هم صدایش را شنیده اند. دلیلش را هم‌نمیدونم. آخه این موقع صبح، اونهم روز جمعه وقت این کارهاست؟

مهمانهایم توی سالن خوابیده اند و از آنجاییکه دوتا وروجک زلزله همراهشون دارند، ترجیح میدهم فعلا با گرسنگی کنار بیام تا اینکه بیدار بشوند  و روزشان استارت بخورد و مغز من هم البته جویده شود. جایتان نه چندان خالی، یکی از بچه ها، پرحرف ترین و صدادبلند ترین و کنجکاوترین کودکی است که تا حالا زیارت کرده ام.‌مغز بیچاره ام‌که با سکوت خانه خالی آشناست هنگیده از حجم صدای این چند روز.هوففففففف

*در سالهای خیلی دور، در دوران جیک و پوک دوستانه ام با همسفر، نه من موبایل داشتم و نه او. هزینه کارت تلفن هم اجازه نمیداد تماس زیادی داشته باشیم و به دلیل روزهای مسخره سربازی، دوری هم طولانی شده بود و دلتنگی بیشتر.هرکدام دفتری داشتیم بغل دستمان و زمانهای دلتنگی مینوشتیم. آن چند دفتر هنوز هم وقتی هرازگاهی ورقی بخورد روح و روانمان را جلا میدهد .این روزها که همه چیز هست و  در هر لحظه میتوانیم صوت و تصویر همدیگر را داشته باشیم، دوباره نوشتن شاید خیلی لطف آن سالهای دور را نداشته باشد، اما حس و حال خاص خودش را داره و کلمه که تایپ میشه، ذهن و حس آدم تجربه متفاوتی را حس میکنه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.