سلام
سالها بود که تصور میکردم عاشقی را میشناسم، تصور میکردم قلبم بیشتر از این نمیتواند عاشق باشد، جانکم که آمد، خانواده روباتی دونفره مان که تغییر رنگ داد و خانواده شد، حجم احساسی که در قلبم تجربه کردم، تازه فهمیدم من کجا بودم و حس و حال عاشقانه کجا، میمیرم برای نگاه خیره و پر رازش .
ایکاش که پر توانتر بودن، ایکاش قویتر بودم، ایکاش لایقش باشم.دیشب بی قرار بود، توی بغل خوب بود اما به محض تماس با تختش یا روی زمین جیغ میزد. درد دست همسفر و کمردرد من کلافه مان کرده بود. لحظه ای در جواب نق و نوقش دادم درآمد، احمقانه و وحشیانه داد زدم و خواستم آرام بگیرد. لحظه ای ساکت شد و خیره در چشمانم و بعد گریه را شروع کرد، مظلومانه ترین و تلخترین گریه ای که تا حالا دیدم، از آن گریه هایی که اشک هم دارد، سوز هم دارد، فحش هم دارد. بمیرم برای پسرکم که گریه اش از دست خودم بود و در پناه خودم هم باید آرامش میگرفت، پسرک نازنینم که هر لحظه تنم میلرزه که نکنه لایقش نباشم.
مادر شدن با همه این هاست.فک میکنی بقیه مادرا همش قربون صدقه میرن.افسرده میشن.خسته میشن.دعوا میکنن.بعد پشیمون میشن بغل میکنن.یکی از دلایلی که آدم بچه اش رو این همه دوست داره بخاطر سختی هایی هست که با هم میکشن.
چقدر قشنگ گفتی سهیلا جان، سختیهایی که با هم میکشیم و ...
خاصیت همه مامان هاست.شک نکن.شما هم آدمی حق داری خسته بشی.مامان ها هم گاهی کم میارن
خیلی ظریف و کوچولهه برای کم آوردن من و شنیدن صدای بلند و نق و نوق من.
ممنون که دلداری میدید