مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

دل از من دلبری از تو

سلام

خیلی روزها معمولی شروع میشه، بدون دغدغه عجیب و غریب هم به پایان میرسه.

بعضی روزها معمولی شروع میشه ، یک اتفاق‌هایی برات می افته دلت میخواد دکمه استپ را بزنی تا بفهمی کجای روزگاری.

توی جلسه بودم، گوشی زنگ خورد با تلفن ثابت کرج، فکر کردم مهدکودک پسرم هست جواب دادم،مهدکودک‌ نبود، خودش را که معرفی کرد، تحمل وزنم برای زانوهام سخت شد، حس کردم تمام بدنم داره می لرزه، از اتاق جلسه فاصله گرفتم تا بتونم اول نفس بکشم و بعد حرف بزنم، یک جمله خیلی ساده، خیلی ساده، فلانی هستم ، کارشناس پرونده بهزیستی پسر شما.قطعا نباید همیشه بدبین بود، نباید بدترین احتمالات را در نظر گرفت، اما گاهی  آنقدر دلتون می‌ترسه ، آنقدر ضعیف شده اید که نمی‌تونید خوشبین باشید. من مردم و زنده شدم  برای تلفنی که خیلی هم کوتاه بود، تا کارشناس بگه علت تماسش فقط یک ارزیابی اعلام شده از اداره کل هست و موضوع مهمی نیست، تا ثابت کنه نگران نباش درسته ما گفته بودیم هیچ وقت تماس نمیگیریم دیگه و کاری با شما نداریم ، اینبار استثنا پیش اومده، تا تاکید کنه باز نگران نباش ، کسی دنبال جگرکوشه ات نیامده، توی همین ثانیه های کوتاه که اون حرف زده و من نشنیدم ، فقط یک سناریوی احمقانه چیدم، میدونم همسفر همکاری نمیکنه، خودم و نیما پاسپورتمون اعتبار داره، سه ماه ترکیه میرم تا ویزای جای دیگه درست بشه، میخواستم فرار کنم از دست هر کسی که می‌تونه به اسم‌هم‌خونی پسرم را از من بگیره. 

همه‌چیز چند ثانیه بود، تلفن که قطع شد ، آنقدر میلرزیدم که نتونم بایستم، به همسفر زنگ زدم، مشغول بود، هزار زنگ زدم تا جواب داد، خواهش کردم تماس بگیره با بهزیستی و‌مطمئن بشه علت تماس فقط یک ارزیابی ساده بوده، که کسی دنبال پسرکم نیست.

همه چیز به همان سادگی بود، الان انگار اصلا تماسی گرفته نشده، فقط یک چیز را میدانم که من غلط کردم سالها قبل گفتم آماده همه چیز هستم ، غلط کردم ادعای قوی بودن داشتم، من نرسیده ترین مادر دنیام اگر پسرکم را بخواهند، من داغون ترین مادر دنیام که زمان تزریق سرم به پسرکم از گریه او بیهوش میشوم، مگر میتوانم چنین فاجعه را تاب بیارم. این پسر تمام بند بند وجود من هست، فقط خونش از من نیست، فقط در شکم من شکل نگرفته و رشد نکرده، جای پایش در بند بند وجودم هست.

نظرات 5 + ارسال نظر
هدهد جمعه 31 شهریور 1402 ساعت 01:46

آخی.. چقدر سخت بوده اون چند ثانیه
خدا برای هم نگهتون داره تا همیشه

لحظه های سخت برای همه هست اما خوب همه مثل من اینقدر قاطی نمیشن شاید.
ممنون از آرزوی خوبتون

ویرگول پنج‌شنبه 30 شهریور 1402 ساعت 19:40 http://Haroz.blogsky.com

الخی بگردم برای وون چیزی که اون لحظه بهت گذشته
گریه ام گرفت از سختی و دردی که اون لحظه تحمل کردی
این پسر کوچولو پسر خودته، مال خودته، هیچ کسی ازت جداش نمی کنه

بعضی از لحظه ها تا ابد تو ذهن آدم میمونه، ایکاش که تکرار نشه، ممنون از کامنت پر از مهرتون

عابر چهارشنبه 29 شهریور 1402 ساعت 13:51

عزیزززم متاثر شدم الهی که همینطور که خدا اونو مهمون و عزیزِ قلبتون و خونتون و تقدیرتون کرده همینطور براتون حفظش میکنه و شما رو هم برای کوچولوتون.

ممنون از لطف و آرزوی قشنگتون برای ما

پریسا چهارشنبه 29 شهریور 1402 ساعت 13:42

فدای مادرانه هات مریم جان
خدا برای هم حفظتون کنه

ادعای مادری ندارم، می‌دونم خیلی برایش کم هستم اما امان از همین حس و حال داغونم

میترا چهارشنبه 29 شهریور 1402 ساعت 12:44

ای جانم
تنتون سلامت باشه
عشق و دوست داشتنتون ابدی

ممنون از لطف و مهربونیتون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.