مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

عاشقانه های مجازی

سلام

فرشته کوچولوی برادر دوماه شده، با سبک و سیاق و مد این روزها ، دو های مختلفی اطرافش می‌سازند و عکس می‌گیرند و می شود همه سهم ما از دیدن بزرگ شدن عزیزدردانه ای که بیش از نود و نه درصد چهره اش،چهره برادر هست.تقریبا تمام گروه خانواده عکسهای دخترک هست و قربان صدقه های مادرم، خواهرم و من. مسابقه داریم که کی زودتر عکس را دید ، مادرکم گاهی نگران است که نکنه دخترک فارسی حرف نزنه و من پر میشم از لعن و نفرین بر بانیان دلتنگی‌های ما.

قرار نبود سهم ما از دنیا محدود بشه به صفحه گوشی ، اگر بگذارند تازه ، قرار نبود خیلی اتفاقها بی افتاد.

معضل جورابی

سلام

یکی از خریدهای مورد علاقه من جوراب هست، برای خودم یا همسفر یا پسرکم. به صورت کلی توی ارزیابی لباس پوشیدن آدمها خیلی زیاد توجهم می‌ره به سمت جورابشون، به ویژه در مورد آقایان ، تناسب جوراب و شلوارشون خیلی رو ی ذهنم اسکی می‌ره(یکی از کرشهای مورد علاقم به دلیل کنار رفتن پاچه شلوار و نمایان شدن جوراب رنگین کمانیش شدیداً از چشمم افتاد).

به دلایل نامعلومی مصرف جوراب نیما بالاست، هرروز جوراب مهدکودکش باید شسته بشه و‌عمر جورابهاش کوتاه هست. در منطقه منزل قدیمی ، خانم نازنینی یک جایی مغازه داشت و من عاشق جورابهای پسرانه اش بودم، خدا می‌دونه چندبار با نیت خرید دو جفت جوراب برای نیما وارد مغازه شدم و حداقل  شش ، هفت جوراب خریدم و بیرون اومدم، خیلی خیلی خانمه و مغازه اش و جورابهایش را دوست داشتم.چند روزی هست به دلیل پایان عمر چند جوراب پسر، نیاز به شارژ مجدد داشتم. فرصت رفتن به مهرشهر هم نداشتم،مجبور شدم در منطقه جدید دنبال جوراب بگردم، ده تا مغازه رفتم، به اجبار دو جفت خریدم، دوستشون ندارم، دلم خانم مهربان مهرشهر را میخواد، دلم خونه قبلی را میخواد، دلم خیلی چیزهای دیگه میخواد.

سلام

پنجشنبه تا دیروقت کارخانه بودیم به دلیل یک بازدید دولتی مزخرف و خودخواهانه.تعطیلات آخر هفته که خیلی هم نیازش داشتم در واقع از نه شب شروع شد.روز جمعه خیلی خوب شروع شد ، خیلی خوب ادامه پیدا کرد، میتونست خیلی خوب تمام  بشه اگر یک اتفاق‌هایی نمی افتاد، اگر من صبورتر بودم، اگر همسفر کمی همراه بود. 

صبح بعد از بیدار شدن سعی کردم زیر دوش کمی آرام بشم، روز سخت کاری که جلوی رویم بود نیاز به انرژی خوب از خونه را بیشتر میکرد، همسفر را ندیدم ، طبقه اول که رسیدم ، دیدم مشغول آبیاری حیاط هست، جلوی اینه که ایستادم ، به خودم که نگاه کردم، خودم را که دیدم، بیشتر از هر زمانی دلم برای خودم تنگ شد.

از زمان ورودمون به این خونه، بحثهای تندمون بیشتر  و بیشتر شده و تمام آنچه بلد بودم برای کمک به خودم استفاده کردم و جواب نداده.خیلی از آخرین مرتبه ها را یادم نمیاد،دلم یک بلیط میخواد به سمت دورترین نقطه، جایی که کسی ندونه ، دلم ندیدن آدمهای زندگیم را میخواد ، شاید نبودنم خیلی ارزشمندتر از بودنم باشه، 

روز شنبه نباید اینجوری شروع بشه.

آش پارتی

سلام

صبح زیبا و خوش آب  و رنگ با عطر پاییز به خیر و خوشی باشه

این خونه جدید سه تا در داره، یکی از داستانهای ما اینکه آخرین‌بار اون کفش مثلا زرد را کجا دراوردم، پشت کدوم در مونده. یک داستان دیگه اینه که وقتی دنبال پسرک می‌دونم از هردری دنبالش میرم ، از در دیگه فرار میکنه، اما قشنگترین داستان را یکی از درها داره، یک درب باریک و کوچک که به یک دالان سبز باز میشه و معمولا صبحها من از این در خارج میشم و خدا می‌دونه این چند ثانیه جز قشنگترین لحظات زندگی من شده.یک عالمه پرنده که نمی‌شناسم آوازهای مختلف میخونند، کلی درخت دو طرف راه باریک هست  و یک خنکی خاصی هم داره این چند متر.خلاصه که به خاطر این مورد آخر ، با اون چالشهای قبلی هم کنار میام.

*یکی از ابزارهای حیاتی زندگی من موچین هست، یعنی خدا می‌دونه که شاید با گم شدن و پیدا نکردن بعضی چیزها توی زندگی کنار بیام اما موچینم نباشه، زندگیم قاطی میشه، آخر هفته موچین جان گم شد و تمام خونه را دنبالش گشتم، نگران بودم که پسرکم به هوای اینکه زیاد توی دست من دیده، جایی تو درز مبل، پشت کمد یا یک‌ جای. دست نیافتنی انداخته باشه ، یک بیست و چهار ساعتی کلافه بودم تا بلاخره درون کیف آرایشی که پونصدبار گشته بودم پیدا شد، باور میکنید پیدا کردم، ماچش کردم؟هم پسرکم را به دلیل ظن بد و موچینم را به خاطر دلتنگی

*اون رویاپردازی بود که برای مهمان داشتم، یک مدلش را جمعه پیاده کردم، خیلی خوب بود، مهمانهایم اصلا وارد خانه نشدند، از بد ورود تا بعد از شام توی حیاط بودند ، آش رشته را با سرچ و تحقیق اینترنتی و تلفنی با مادر و خواهر پختم(من واقعا تبحر و تخصصی در آشپزی ندارم، نتیجه گاهی خوب میشه و گاهی داغون).کمی سالاد الویه برای اطمینان از گرسنه نماندن مهمانها تهیه کردم، آش رشته بسیار دوست داشتنی شد، همسفر که ظرف دوم را کشید ته دلم نفس عمیق کشیدم(غذا را دوست نداشته باشه، امکان ندارد به خوردن ادامه بده).مهمانهایم چندبار تکرار کردند که چقدر حس خوبی گرفتند از محوطه و خدا را شکر همه غذاها تمام شد. 

*امروز کمی قرار هست چالش داشته باشم توی کارخانه ، حتما می‌خوام که با آرامش بگذره، بدون حاشیه، انشالا که بشود.

فعلا