مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

یک صبح خوب شروع شده با عطر خوش پاییز

خدا می‌دونه که از شروع شهریور ، چه حسی از اومدن پاییز تو قلب من وارد میشه. این روزها فنجان چای را میبرم بیرون توی حیاط ، بیسکوییتهایی که تلاش کردیم با پسرکم درست کنیم، میاریم توی حیاط، تلاش میکنیم از انرژی خوب پاییز استفاده کنیم و راه گفتگو را باز کنیم، باور میکنید این روزها چقدر احتیاج داریم بتونیم با هم حرف بزنیم و فاصله ایجاد شده را بشکنیم. 

چند روزی هست محل خواب خانواده را توی اتاق پسرکم گذاشتیم ، انشالا که بتونیم توی اتاقش مستقرش کنیم، سه نایی توی تخت کوچکش می‌نشینیم و کتاب می‌خوانیم ، یک کتاب چهار جلدی کوچک داره، هرکدام با عنوان یک فصل هست، از برف و زمستان شروع میکنیم به درخواست نیما تا اخر، وقتی آخرین جلد هم تمام میشه، خودش میگه دیگه برید پایین تخت ، نیما خوابش میاد، جا ندارد. ما می اییم روی زمین، حتما باید از روی تخت ما را ببینه، بعد درخواست لالایی می‌کنه ، بابا هم باید بخونه، بعد درخواست می‌کنه دوتایی بخونید، توی خواب و بیدار همراهی میکنم و معمولا از ادامه ماجرا دیگه بی خبرم ، چون اولین نفر بیهوش میشم.

  ، تاریخ‌های این روزها اذیتم میکنه، ۲۸شهریور،۲۹شهریور,،۳۰شهریور و...یک‌چیزی توی قلبم فشرده میشه و باز نمیشه ، درونم پر از خشمه، پر از تلخی ، نمی‌دونم کی میتونم کنترل حال و احوالم را به دست بگیرم .

یک چیزی را خوب میدانم و باور دارم , هیچ‌ظلمی ابدی نیست ،این قانون روزگار هست.

نظرات 1 + ارسال نظر
عابر سه‌شنبه 28 شهریور 1402 ساعت 10:38

چه قشنگ نوشتی بمونید برای هم صد و بیست سال ، انشالله که عروسی به کوچه ما هم میرسه

ممنون از شما، انشالا انشالا هزاران انشالا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.