سلام
یک صبح خوب شروع شده با عطر خوش پاییز
خدا میدونه که از شروع شهریور ، چه حسی از اومدن پاییز تو قلب من وارد میشه. این روزها فنجان چای را میبرم بیرون توی حیاط ، بیسکوییتهایی که تلاش کردیم با پسرکم درست کنیم، میاریم توی حیاط، تلاش میکنیم از انرژی خوب پاییز استفاده کنیم و راه گفتگو را باز کنیم، باور میکنید این روزها چقدر احتیاج داریم بتونیم با هم حرف بزنیم و فاصله ایجاد شده را بشکنیم.
چند روزی هست محل خواب خانواده را توی اتاق پسرکم گذاشتیم ، انشالا که بتونیم توی اتاقش مستقرش کنیم، سه نایی توی تخت کوچکش مینشینیم و کتاب میخوانیم ، یک کتاب چهار جلدی کوچک داره، هرکدام با عنوان یک فصل هست، از برف و زمستان شروع میکنیم به درخواست نیما تا اخر، وقتی آخرین جلد هم تمام میشه، خودش میگه دیگه برید پایین تخت ، نیما خوابش میاد، جا ندارد. ما می اییم روی زمین، حتما باید از روی تخت ما را ببینه، بعد درخواست لالایی میکنه ، بابا هم باید بخونه، بعد درخواست میکنه دوتایی بخونید، توی خواب و بیدار همراهی میکنم و معمولا از ادامه ماجرا دیگه بی خبرم ، چون اولین نفر بیهوش میشم.
، تاریخهای این روزها اذیتم میکنه، ۲۸شهریور،۲۹شهریور,،۳۰شهریور و...یکچیزی توی قلبم فشرده میشه و باز نمیشه ، درونم پر از خشمه، پر از تلخی ، نمیدونم کی میتونم کنترل حال و احوالم را به دست بگیرم .
یک چیزی را خوب میدانم و باور دارم , هیچظلمی ابدی نیست ،این قانون روزگار هست.
چه قشنگ نوشتی بمونید برای هم صد و بیست سال ، انشالله که عروسی به کوچه ما هم میرسه
ممنون از شما، انشالا انشالا هزاران انشالا