مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

صبح تو تاریکی اتاق نفهمیدم کدوم مانتو را از کند خارج کردم. تو گیجی خواب پوشیدم. هوای خنک و وفوق العاده صبح زود را که تنفس کردم، دلم یک روز خوب خواست، دور از همه حسهای بد . دلم خواست امروز توی ذهنم خودم را هی محاکمه نکنم و خودم اینقدر خودم را متهم نکنم. دستم که رفت توی جیبم، چندتا عکس کوچولو پیدا کردم، از همانها که توی آدامس لاو ایز پیدا میشه. یادگار ماهها قبل و بسته آدامس سوغاتی مادرک بود از بلاد کفر( گاهی لیست سوغاتیهای منرا هم جوجه های خواهرک تعیین میکنند). اون موقع آدامسها را که باز میکردم عکسهای بانمکش را نگه میداشتم و چندتا که میشد به همسفر نشون میدادم . خوب قطعا همسفر صد درصد منطقیه من لبخندی میزد اما.

بی خیال امروز قرار نیست خراب بشه. اتفاقهای شب گذشته به اندازه کافی مخرب بود.

نظرات 1 + ارسال نظر
فیروزه جمعه 29 شهریور 1398 ساعت 00:38

خوب باشی و شاد

ممنون، شما هم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.