سلام
صبح تو تاریکی اتاق نفهمیدم کدوم مانتو را از کند خارج کردم. تو گیجی خواب پوشیدم. هوای خنک و وفوق العاده صبح زود را که تنفس کردم، دلم یک روز خوب خواست، دور از همه حسهای بد . دلم خواست امروز توی ذهنم خودم را هی محاکمه نکنم و خودم اینقدر خودم را متهم نکنم. دستم که رفت توی جیبم، چندتا عکس کوچولو پیدا کردم، از همانها که توی آدامس لاو ایز پیدا میشه. یادگار ماهها قبل و بسته آدامس سوغاتی مادرک بود از بلاد کفر( گاهی لیست سوغاتیهای منرا هم جوجه های خواهرک تعیین میکنند). اون موقع آدامسها را که باز میکردم عکسهای بانمکش را نگه میداشتم و چندتا که میشد به همسفر نشون میدادم . خوب قطعا همسفر صد درصد منطقیه من لبخندی میزد اما.
بی خیال امروز قرار نیست خراب بشه. اتفاقهای شب گذشته به اندازه کافی مخرب بود.
خوب باشی و شاد
ممنون، شما هم