سلام علیکم همه دوستان
خوب و خوش هستین انشالا.
پدربزرگمادری من روزگار بدی میگذرونه، مدل به مدل بیماری سراغش اومده و هم خودش خیلی اذیت میشه و هم اطرافیان. دیشب که مادر گریان شرایطش را توضیح میداد، از دل و زبانم گذشت که ایکاش تمام شود و راحت شود این بنده خدا.
امروز صبح برای چندمین بار توی مسیر کارخونه، راننده سبقت بدی گرفت و نمیدانم چرا چپ نکردیم و چی شد که سالم ماندیم. تو همون حالت شوک، گوش زبانم را پیچاندم که لطفا خیلی نظر نده که کی بماند و کی برود.
دوست دارم اما هی فکر می کنم طولانیه، بعد که میخوام بگم ترتیب توالی حرفها یادم میره ، بعدم نگفته خسته میشم از اون همه خاطره که باهاش داشتم
عزیزم ایکاش که حالت خوب باشه، هرمدلی که دوست داری
خدا رو شکر
یه زن عمو دارم که هرکسی به رحمت خدا می ره میگه نگید رفت و راحت شد. زندگی اینقدر شیرینه که آدمی با تمام رنجهاش دوست داره ادامه بده. نمی دونم. اما وقتی مریم به رحمت خدا رفت دو هفته پیش با اینکه تذکر زن عموم یادم بود اما دائم تو ذهنم می اومد که مریم راحت شد
چه حرف جالبی، شاید خیلی درست باشه اما گاهی واقعا زجر کشیدن عزیزانت خیلی خیلی سخته.
دوست داری بگی مریم چی شده؟