مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

شبتون به خیر باشه الهی

چند روزی به دلیل بودن برادر به شدت شلوغ پلوغ بودم، آنقدر این اتوبان را بالا پایین کرده ام و راه خانه تا خانه پدری را رفته ام که دیگه تیک گرفته ام به دیدن تابلوی عوارضی.

روزهای پیش رویم همچین وضعیت بهتری از روزهای گذشته نداره، تا چند روز دیگه همسفر هم باید راهی بشه و آنقدر حجم کارهایش این روزها زیاد است که ناخواسته من هم درگیر شده ام و منتظرم هرچه زودتر این روزها بگذرد و او برود و انشالا من بمانم و خودم و ذهن درهم برهمم .

به همه این بدو بدوها، درگیریهای ذهنم و خودم هم را هم ضافه کنید. صادقانه و بی حاشیه بخواهم بگویم یک خشم عجیبی از همسفر درونم ریخته که فعلا قصد ارام گرفتن ندارد، به حول و قوه الهی آنقدر هم سرش شلوغ است و دغدغه های مهم مهم دارد که اصلا نمیبیند یا نمیخواهد ببیند که چقدر با خودم در جنگم. یک چیز لعنتی این روزها همینطوری توی وجودم بزرگ و بزرگتر می شود و آنقدر نمیخواهم این نیمای ناخواسته را و آنقدر دلم راستین خودم را میخواهد که دلم میخواهد با تمام وجودم هوارهوار کنم تا شاید یکی پیدا شود و منرا بکشد بیرون از این باتلاقی که تویش دست و پا میزنم.

همه ذهن لعنتیم سینوسی شده، کلافه شدم از این روزهای این مدلی که الحمدالله به مزخرفترین شکل ممکن میگذرد، آنقدر که گاهی ته ذهنم میگذرد ...

بی خیال، من سعی میکنم جدی نگیرم این نوسانهای هرلحظه ای را، شما هم نگیرید.

نظرات 1 + ارسال نظر
پویا شنبه 22 دی 1397 ساعت 09:38

رسیدن بخیر، از غیبت صغری خانم انگار تشریف اوردین بیرون و ظهور کردین.....

تشکر، فعلا در ظهوریم دیگه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.