مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

#نیما

سلام

خسته نباشید

به فاصله ده دقیقه دوتا تلفن داشتم، اولی از ویزامتریک بود برای یادآوری زمان مصاحبه و تاریخش، دومی از بهزیستی بود و اعلام اینکه پرونده شما نهایی شده، یک مورد  داریم.کی تشریف میارید؟ گیج گیج و هول به همسفر زنگ زدم که مگه بهشون نگفتی برای بعد از عید، مگه نگفتی مسافریم، چرا هی منو تو دوراهی میگذاری؟

یک اجبازی مزخرفی توی ذهنم درست شده، نمیخوام سفرم کنسل بشه، نمیخوام به این زودی به خانواده ام خبر بدم، نمیخوام براش خرید کنم، اصلا نمیخوام بیاد.

سلام

شبتون به خیر باشه الهی

به حول و قوه بدنشستن و بدخوابیدن کمر درد ناجوری پیدا کرده ام که صبحها موقع بیدار شدن حس دونیم شدن از وسط دارم و در طول روز دست به کمر راه میروم و خدا نکند که چند دقیقه ای ایستادنم طول بکشد، باز حس دونیمه شدن پیدا میکنم. خلاصه که این هم مینویسم اینجا تا به قول دوستان بماند به یادگار.

به شلوغ پلوغیهای این روزهای ما اضافه کنید برنامه سفری که برای پایان سال داریم، خود این سفر به هزار تا تکه ریز و درشت احتیاج دارد تا برنامه اش کامل شود، آنوقت با تماس ناگهانی بهزیستی کلا قاطی بودیم، قاطی تر شدیم. تو بهزیستی به خانم مشاور توضیح دادم میشه برنامه ما بیافته برای سال ۹۸، شما گفته بودید در ۹۷ رسیدن نوبت ما ممکن نیست، برنامه هایمان عجیب قاطی میشود با این قانونهای عجیب غریب شما، بِر و بِر من را نگاه میکنه و میگه: خانم اینجا ملت چیلیکچیلیک اشک میریزند که زودتر نوبتشان بشود، شما ناز میکنی، میخواهم اوضاع خراب نشود، توضیح میدهم که سفر ما کاری هست و پایه خیلی برنامه های کاریمان هست، اوضاع خرابتر میشود و میشنوم که خانووووووم چقدر شما کارم کارم میکنی، کار را بنداز دور، بچسب به بچه ات و انتظار دارد من لبخند به لب ادامه بدهم گفتگوی مسخره مان.

اگر میگویم شرایط کاریم روزهای حساسی داره، اگر میگم میخوام پرستار بگیرم، اگر میگم کلا کار بخشی از هویت منه ، اگر میگم دلیلی نداشته به دلیل جواب قطعی پزشکها بخواهم زیر دستشان بمباران هورمونی بشوم به هوای شاید و انشالا و تصمیم گرفتم تنم سالم بماند و قبول کردم جواب ، برای شما ممکن نیست ، را به جای چند سال بعد، همین حالا باور کنم، اگر نمیگویم که سالها جنگیدم تا نخواهم کلمه مادر را بشنوم، اگر نمیگویم چقدرررر از ته دل خشمگینم به خاطر مادرانه هایی که باید در حق همسفر میشد و نشد، اگر تمام حسهای خفه شده ام را برای آنکه نشکنم و له نشوم به زبان نیاورم، محکوم میشم به زنانه رفتار نکردن، به حس مادری نداشتن، به مردانه رفتار کردن، به نرمال نبودن.مشاور مشنگانه و با لبخند میگوید کمی عشوه ضرری برایت ندارد و من مرت.یکه لعنتی زیر لب میگویم که بشنود و در جواب من که تعریفتان از زنانه بودن چیست؟ میگوید چقدر گارد میگیری.

به اوضاع شیر تو شیر اضافه کنید فراموش کردن تاریخ اعتبار پاسپورت و تمام دویدنهای ملزونش. تازه فهمیدم که به ازا هربار تمدید  دوباره مجوز همسفر را میخواهم و ببینید که چقدر دردم می آید از این تعهد کوفتی.


سلام

خدا میدونه با چه سرعتی به خونه رسیدیم.

بالش گذاشتم روی فرش، جلوی تلویزیون، یک ظرف بزرگ تخمه و چای در کنار پاستیلهای مادرک که بلاخره به مناسبت بازی بازش کردم و حرصی که میخوریم، جایتان خالی


#نیما

سلام

صبح زیبای آبان ماهیتون به خیر باشه و خوشی

اینجانب خوابالو خوابالو مشغول کارم هستم و لیوان لیوان چای مینوشم تا بتونم تمرکز کنم.‌خیلی عمیق منتظر چهارشنبه هستم.

جایتان نه چندان خالی، روزگاری میگذرونم عجیب و غریب.

به تعداد دفعاتی که مجبور شدم سر موضوع پسرک بحث جدی داشته باشم پشیمان شدم و از  همسفر خواستم کل پروسه را کنسل کند. الحمدالله طبق معمول که من کِیس مورد علاقه روانشناسها هستم ، اینبار هم داستان داشتم. ایشون اوکی را داد ولی قبلش یک لیست از خصوصیات قشنگ منرا ردیف کرد و فرمود اول خودتو درست کن بعد برو سراغ پسرت.

من بسیار تحریک پذیرم، زود عصبانی میشم، زنانگی کمی دارم، احساسات مادرانه!!!اصلا ندارم، خودشیفته ام، لجبازم، گارد میگیرم، کلا بیچاره همسفر که با من زندگی میکند.

خوب این از این، نامه تائیدیه ایشون را فعلا خودم نگهداشتم.

همسفر خواسته که در تماشای تخت خوابهای کودکانه همراهیش کنم، بسیار حس بدی بود و باز پشیمان شدم از ورود این حجم اتفاقهای عجیب و غریب به زندگیم. داستان اسب سواریم را برایتان تعریف کرده بودم؟

حس و حال بد من به حیوانات را که میدانید، بسیار دوست ندارم این جانورها را. به اصرار دوستی مجبور شدم سوار اسب شوم، تمام ترسهایم از سقوط و جویده شدن زیر دندانهایش بماند، بدترین حالم وول خوردن موهایش زیر دستم و حس کردم تپش قلبش بود، بسیار حس بدی بود اینکه جانداری بدون کنترل من روی آن، دوربرم است، حس و حال الانم به نیما همان تپش قلب اسبه هست زیر دستهایم و حس بدش.

میدونم بی رحمانه هست، میدونم مسخره هست، ولی خدا را به کمک خواسته ام که این قضیه کنسل شود، تمام شود. من بمانم و خودم و داستانهای روتین کاری و زندگی معمولی.

#نیما

سلام

شبتون خوش باشه الهی

من خوبم، شکر خدا به لطف شرایط شرکت که عجیب و غریب همت کرده وجود آدم را سرویس کند، اوقات فراغت زیادی ندارم که ذهنم مجال پرواز پیدا کنه، وگرنه نمیدونم چی به سرم می آمد.

لحظه ای که فرصتی پیش میاد و چشم روی هم میبندم همه چیز از همه طرف هجوم میاره.

با خودم شرط کرده ام که لوس بازی و نُنُر بازی نداریم، دیدن و خرید کردن و خیال پردازی هم نداریم ، اشک و آه و ای وای اگر نشود هم نداریم، حتی اسم هم نمی خواستم داشته باشد، آنقدر توی گفتگوهایم با همسفر گفتم پسره( دقیقا با همین ادبیات و ه آخر) که کلافه شد و گفت این چه مدل صدا کردن است، مگه راستین دوست نداری، وقتی میخوای َاَزَش حرف بزنی بگو راستین، دلم نیامد، راستین زمانی معنی داشت که رستگاری هم به دنبالش باشد و جان خودم در جانشان باشد. قبول نکردم و گفت اسمی بزار، مثلا نیما و اینطور شد که نیما، نیما شد.

نمیدونم روزهای دیگه ای هم بوده که اینقدر شک کنم به تصمیمم، اینقدر نخواهم که ادامه دهم، بخواهم که بی خیال همه چیز شوم و بروم جایی که دست احدی بهم نرسه و گم بشم؟

حسم به فرزندخواندگی آنقدر تلخ و بد بود و هست  که خودم را هم شوکه می کنه، صادقانه بگم که انگار لباس تنگ و بدقواره ای است که به جای لباس خودم به زور تنم میکنند ، انگار که قشنگترین اسباب بازیت را گرفته اند و عروسک شکسته همسایه که در کوچه انداخته اند گذاشتند در بغلت و میگویند با همین مشغول باش.انگار خیانت است به تمام رویاهایی که در ذهنت مادرانه ساخته بودی و حالا داری پاکشان میکنی، خیانت به تمام حسرتی که داشتی به تمام لحظه لحظه های بارداری که تو نچشیدی. میدانید باید زن باشی، سالها وجودش را در خودت تصور کرده باشی، رویا بافته باشی و نرسیده باشی، باید دقیقا مریم باشید تا بفهمید چه حالی دارم از این جدی شدن ماجرا که دقیقا هم‌معنی میشود با خداحافظی از تمام خیال بافیهایم. به همه اینها اضافه کنید که باید بخندم، باید نشان بدهم که راضیم، که نشان بدهم همه چیز روبراه است.

* تلخ تلخ که میشم، از زمین و زمان که شاکی میشم، خداحافظی با راستینم که حقیقیتر میشه، یک جفت چشم معصوم سیاه ته ذهنم پررنگ میشه، یک جفت چشم که سفت و سخت خیره به منه و هیپنوتیزمم میکنه، میدونم نگاه نیماست که میخواد نرمم کنه.