مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

کارخانه محجبه می شود


سلام و صبح بخیر به دوستان، یکی دوروز پیش ضرب المثلی شنیدم با این کلمات، سگ میزنه گربه میرقصه، خیلی خوشم آمد اما اصلا فکر نمیکردم خیلی زود تفسیرش را ببینم. بله ، امروز دقیقا در کارخانه ما سگها مشغول نواختن و‌گربه در حال رقصن. یک اوضاع داغونی شده واویلا. توی همین گیرو واگیر تولیدی، دکتر جان زنگ زدند و طبق معمول مهمان به کارخانه دعوت کردند، آنهم چه مهمانهایی. فکر کنید دکتر جان دقیقا مشابه دوستان ارشاد کننده، اعلام کردند فردا حجابها را درست باشد، پوشش مقنعه باشد، آرایش نباشد و....بله ، اینجوریاست.

*مثلا در راستای تقویت زبان انگلیسیه مادر مرده، شروع به سریال دیدن کرده ایم، آنقدر درگیر سریال شدیم که حس بدون زیر نویس دیدن نداریم و خیلی خوشگل زیر نویس فارسی گرفتیم و مثل مشنگها روز چند قسمت میبینیم،(تا شش قسمت هم در یک روز رکورد داریم)، بعد که چشمهایمان داغان شد، بلند میشویم و تازه یادمان می افتد که چقدرررررر کار داریم و البته همسفر جان هم پررو پررو میگه اینقدر پیله نکن و نخواه چند قسمت ببینی.

*همسفر خطش را سوزاند و دوباره سیمکارت گرفت اما زیر بار خرید گوشی نمیرود که نمیرود، هنوز امید به پیدا شدن گوشیش دارد و با گوشیه قدیمیه عزیزش(همان ۱۱۰۰نوکیا) مشغول است.


*از پیدا کردن دونه دونه دوستانی که بی خانمان شده بودند بسیار خوشحالم.








یک سلام تازه

سلام به روی ماه همتون.

ممنونم از لطف و مهربونیتون.  اگر همسفر بفهمه نق نقهای من اینقدر خواننده داره میره یک فکری به حال خودش میکنه که چرا از نقهای من استقبال نمیکنه.

این همه روزی که اینجا نبودم مثل خیلی روزهای دیگه گذشت، کلی با دکتر جنگ و جدل داشتم (هنور هم دارم) انشالا به محض اینکه یکی از این مصاحبه ها اوکی بشه عطای اینجا را به دکتر جان میبخشم و میرم دنبال زندگیم.ظاهرا بعضی جاها هرچی بیشتر خم بشی، دیگران بیشتر توهم میزنند و یک دفعه جای راضی و ناراضی عوض میشه و تازه طلبکار هم میشوند.ایشان در آخرین جملات قصارشون فرمودند: من از تو این چند سال خیلی کشیدم و من با دهان باز که ببخشییییییییییییید؟؟؟بی خیال، قصه های من و دکتر تمامی نداره.


*کنسرت چارتار را رفتم، تا لحظه ورود به محل برگذاری همسفر بیچاره از همه چی بیخبر بود. به قول خودش حداقل بگو که قراره چی ببینیم که اگر کسی چیزی پرسید گیج نزنم و آبرو ریزی نشه، اما خود کنسرت، محشرررررررررررررر بود.خدا را شکر همسفر هم پسندید وگرنه مغز منرا میخورد به خاطر انتخاب نامناسب.

یک اعتراف بکنم، برای کنسرت همای که دقیقا تا شب تولدم کنسرت هم دارد هرچه دودوتا چارتا کردم نشد که نشد. به همسفر میگم خدا وکیلی خجالت نمیکشی که نمیخواهی شب تولدم منرا سورپرایز کنی؟دیگه شانس برای خوشحال کردن من از این بیشتر که میتونی شب تولدم نرا ببری جایی که اینقدر دوست دارم اما ایشان با همان منطق مریم ازاردهنده میفرمایند: قعلا با این بودجه فصلی یک کنسرت، شما سهمیه بهار را خرج کردی، برای پیشخوری کردن تابستان هم قابل اعتماد نیستی.این هم از همسفر عاشق عاقل من.


*تعطیلاتی که گذشت، میزبان خانواده ام بودم، تا حدی خوش گذشت جایتان خالی (این تا حدی هم برمیگردد به خیلی چیزها، که فعلا بیخیال)، گوشیه همراه همسفر جان هم بر باد رفت و نمیدانیم کجا رفت و خاموش هم هست و تازه ما فهمیدیم چقدددددر به موبایل وابسته ایم. پوستمان در این دوروز کنده شده از بس ایشان بی موبایل بود.


*یکی از سختترین کارها الان برایم آوردن وبلاگ دوستانم در کنار این خانه است، یعنی باید بی خیال دوستان بلاگفایی بشوم؟ یعنی باید همینجوری بگردم تا شاید جایی دیگر پیدایشان کنم؟پس انهمه وبلاگی که عاشق نوشتنشان هستم چه کنم؟




تازه وارد


سلام، بلاخره بعد از مدتی طولانی انتظار برای برگشتن به خانه اصلی و نتیجه نگرفتن از این انتظار، با خودم کنار اومدم که خانه ام را جای دیگری بسازم. راستش را بگم خیلی سخته، فضای جدید، محیط جدید، دلبستگی به اون وبلاگ که دنیا دنیا برام خاطره ساخته و خیلی چیزهای دیگه باعث شد که اومدن توی این خونه برام سخت باشه اما خوب تا ابد که نمیشه چشم انتظار موند. بگذریم.

تا یاد گرفتن و کنار اومدن با ناز و‌ادای این خونه که فعلا فقط اسمش را از خانه قبلی یدک داره، سعی میکنم کوچولو‌کوچولو مهرش را هم به دلم بیاندازم، شما هم لطفا فعلا از سوتیهای من توی این خونه بگذرید، بگذارید به پای غریبگی.