مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

شاید امشب به طلوع صبح فردا نرسه

میدونید تو دقایق آخر ساعت کار چی میچسبه؟ صدای حمیرا(همون که میگه شاید امشب به طلوع صبح فردا نرسه) پخش بشه و تمام خستگی روز از تنت بره بیرون.

انشالا دونه دونتون روز خوبی داشته باشین.

رنگی رنگی

یکی از هدیه های تولد من که از مدتها پیش تو فکر تهیه اش بودم، اما هی خریدنشون را پشت گوش انداخته بودم، چندتا دامن رنگی رنگیه شادمانه است که ازپوشیدنشون به جای شلوارهای خفه کننده تو گرمای جهنمیه مریم کش، یک حس راحتیییییییه دوست داشتنی بهم دست میده. راستش دلیل تاخیر تو خریدن اونها کمی جرئت نداشتن و ترسیدن از رفتارهای عجیب غریب مردم تو خیابانها بود.اما خوب خدا را شکر همسفر  اونها را خرید و‌من امشب برای اولینبار با لباس جدیدم به خیابان قدم گذاشتم، حسش چیزی شبیه اولینباری بود که با دوچرخه بیرون از خانه رفتم و هی از مزاحمتهای خیابانی و البته مراقبتهای ارشادی میترسیدم اما بعد از امتحان‌کردنش دیدم که فقط یک ترس بود که ریخته شد.عاشق چرخ چرخ زدن با لباس جدید هستم که البته این عاشقی شدیدا توسط همسفر جان کنترل میشه که مبادا ...درضمن از حسهای خوبم زیاد جلوی همسفر تعریف نمیکنم که مبادا ایشان هم تمایل به پوشیدن دشداشه در خیابان پیدا کنند.

*برای داشتن عکسی حرفه ای از روزگار الانمان با همسفر، روز عروسیه برادرک آتلیه رفته بودیم و دلمان خوش بود که عکاس حرفه ای است و ال است و بل،همان روز عکاسی که عکاس اصلی غیب شده بود و ما هم آنقدر فکر شلوغ پلوغ داشتیم که فرصت گیر دادن نداشته باشیم، چند هفته پیش تماس گرفتند که بیایید عکسهایتان را تایید کنید برای چاپ، خوب فرصت نشد تا همین آخر هفته، چشمتان روز بد نبیند، اگر پدر بزرگ مرحوم منرا برای کار فتوشاپ و...میگذاشتند پای عکسها، نتیجه بهتر بود، نق و نوقهایمان را که کردیم و غیب شدن عکاس اصلی را هم که یادآور شدیم و ایرادهای  عکسهای فاجعه را که رفع و رجوع کردیم با یک قبض پرداختیه نجومی روبرو شدیم، یعنی جایتان خالی بود برای دیدن دهان باز مانده من که هیچ جوری هم بسته نمیشد. این آتلیه عزیز فقط پول حرفه ای گرفتن را خوب آموزش دیده، کارش به لعنت خدا هم نمی ارزد.

*امروز مجبور شدم‌یک فرصت کاریه فوق العاده را کنار بگذارم، شرایط کارخانه و محیطش و درآمدش و خیلی چیزهای دیگه فوق العاده بود، اما هرچه حساب و‌کتاب کردم من آدم ۱۲ساعت کار پیوسته به همراه سه ساعت زمان در راه بودن نیستم، همسفر هم مطمئن بود پس از یک ماه میمیرم.این بود که با دلی خونین مثل بچه آدم پای تلفن گفتم نه، پشیمان نیستم اما ته دلم بدجور قیلی ویلی میرفت برای قبول کردنش.

*هنوز هم با گذشت یک‌عالمه سال از روز کنکور دادنم، با شنیدن اینکه داره کنکور برگزار میشه توی دلم یک دنیا ولوله میشه، انگار یک عالم گنجشک توی دلم بال بال میزنند، نگران میشم برای همه اونهایی که داره قسمت مهمی از سرنوشتشون توی اون جلسه برگزار میشه. یک عالمه از اونهایی که از پشت نیمکت دبیرستان  میرن پشت صندلیهای دانشگاه، دارند میرن آینده مملکت را بسازند، میرن که ...الهی که خداوند مراقب دونه به دونشون  باشه. 

مریم هستم، ۳۳ ساله.

خوبیه زندگی اینه که میگذره، اگر قرار بود تو لحظه های خیلی تلخ یا حتی خیلی شیرینمون بمونیم ، نمیدونم چی به سرمون می آمد. امشب میتونم با آرامش خیال بگم‌که خدا را شکر این ۲۴ ساعت گذشت، ۲۴ ساعتی که شاید جزء سخترین ساعتهای زندگیم بود، هم برای خودم و هم برای همسفرم. آنقدر سخت بود که مجبور شوم مرخصی بگیرم و ...

دوست ندارم حتی جزییات امروز را به یاد بیارم، فقط میدونم الان خوبم. گاهی یک‌تلخیها و سیاهیها توی وجودت جمع میشه که لازمه بیرون بریزه.

دلم نمیخواد بعد از نوشتن این پستها و علی رغم اینکه میدونم بعضی دوستان را ناراحت میکنه آنها را حذف کنم. همه اینها چه بد چه خوب بخشی از خودم هستند، پس لطفا من ا همینطور درهم قبول کنید.

*تولدی که نه چندان خوب شروع بشه، میتونه با صبوریه همراهت و آرامش اون، در کنار دونه دونه عزیزانی که به یادت هستند و بهت میگن که بودنت خوبه، در کنار آهنگ تولدت مبارکی که برادرکت از اونور دنیا پشت صفحه مانیتور برات پخش میکنه، خیلی خوب تموم بشه، میشه وقتی آروم شدی و تلخیهای وجودت را گوله گوله اشک کردی و بیرون ریختی، نبودن یک نفر را و نداشتنش را و حسرت نداشتنش به داشتن تمام آنهایی که داری ببخشی.

صبح شنبه

یک سلام زود تند سریع تا دوباره به تولید احضار نشدم.

خوبین شما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من هم خوبم.

*از خانه پدری برگشتم و البته طبق معمول میرویم که مثلا سبکبار برکردیم ولی خوب...بی خیال.

*در راه خانه پدری گوش همسفر را بیچاره کردم از بس که همای را با صدای بلند پخش کردم تا او باشد که وقتی میداند  من برای جایی پرپر میزنم، بی خیال نباشد، به خانه پدری که رسیدیم خواست که شکایت منرا به اهل خانه کند (خوب میداند انجا نازش را میخرند و هرشکایتی از من با گوش دل شنیده میشود،خانه خودمان را میگویم، نه خانه پدری همسفر) پدر جان گفت، بابا غصه نخور کنسرت کنسل شد، آه از نهادم برآمد، کلی امیدوار بودم اینبار که نشد، دفعه بعد میروم،دوستان از خواب بیدار شدند و یادشان آمد که بله، باید لغو شود.

*همچنان مثل ... رزومه میفرستم اینور و آنور، انجاییکه من میپسندم انها نمیپسندد، انجاییکه انها میپسندند من نمیخواهم. خدا خودش یک تعادلی بین خواسته های من و ساعت کاری جاهای دیگر و شرایط ریز و درشتشان برقرار کند انشالا.

*از لطفهای خصوصی و عمومیتان به خودم وپدر ممنون، احتمالا باید الطاف شما را به گوش خانم آرایشگر برسانم.

فعلا تا بعد...