مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

احتمالا خیلیهاتون بدونید امروز روز کارگر هست، شرکت کاملا تعطیل کرده امروز را، حتی نیروهای خدماتی هم نیامدند تا قطره ای چای تو حلقت بریزند، اما از آنجا که ناف اینجانب را با کارخانه بریدند، اومدم، چراغها را روشن کردم، جای دم کردم، خلاصه هستم، اما جور دیگری هستم.

مدتی قبل مانتویی خریدم در نهایت قرمزی، آنقدر گوگول است و شل و ول است و راحت هست، حس نفس کشیدن میدهد به آدم. وقتی میپوشمش همچین احساس سیندرلا بودن و داف بودن و محشر بودن بهم میدهد که نگو، به همین دلایل ذکر شده پوشیدنش در کارخانه برایم کمی سخت بود، البته آویزونهای آستینش مزید بر علت شده بود اما ، امروز که کارخونه اومدن برایم همچون نوشیدن جام زهر بود، قرمزی جان رو پوشیدم و شدم لیدی این رد. جدی جدی کار کردن برایم باحالتر شده است، اینچنین مریم لباس دوست و مشنگی هستم من.

البته که نه همین لبای زیباست نشان آدمیت، بلکه همین رنگهای گوگولی است نشان زندگیت

سلام

از یه دوست براتون بگم.

با مرتضی سال ۸۰ آشنا  شدم، متفاوتترین آدمی که دیده بودم و ا دیدم.یک فاز خاصی داشت که میتونستم تلخترین و بدترینهای روحم را بهش نشون بدم و ازش کمک بگیرم. توی سالهایی که گذشت، توی این گوشه و اون گوشه افتادن مملکت، توی غرق شدن تو کار، من تو دوستی کم گذاشتم و اون نه.بعد از دانشگاه شاید بیشتر از سه بار نتونستیم همدیگر را ببینیم و اما یه حال و هوایی توی دوستی باهاش بود که بعد از صدسال هم ببینیش ، انگار همیشه میبینیش و در کنار خودت داریش.

بعد از سالها دیشب دیداری تازه شد و خدا میدونه که چقدر دیدنش و شنیدنش توی این بلبشوی ذهنی، آرامبخش بود و هست.

الهی که خدا توی زندگی هرکدومتون یه دونه از این مرتضی ها قرار بده، حتی اکر خیلی دیر به دیر ببینیدش.

دَمت گرم رفیق قدیمی.

سلام

شبتون خوش باشه الهی، البته که شب از نیمه گذشته و بهتره بگم، نیمه شبتون خوش

یک هفته است برگشتم سراغ زندگی. به حول و قوه الهی، شرایط کارم طوریه که خیلی نمیزاره تو حال و هوای سفر بمونی و همچین همه چیو میپرونه، انگار نه انگار که یه ماه نبودی . تو خونه که میرسم، بیشتر گیج میزنم ، فکر و خیال کارهای در پیش رو، گاهی مغزمو داغ میکنه، البته که باید در لحظه زندگی کرد و خیلی تو آینده سرک نکشید و گذشته را هم شخم نزد، ولی گاهی، حال و هوای آدم پرمیزنه دیگه.

یه چیزی راحت بگم، توی این دوروز دوتا فکر مثل مته روی مغزم بوده و میبینید که جمعه شب از نیمه گذشته و همچنان بیدارم و رسما دارم خودمو برای شنبه کاری بیچاره میکنم.

اول فکر دومم را میگم، گفتن که نه، تو ذهنم بلغورش میکنم، چند روزه یه دلتنگی مثل خوره افتاده به جانم، با هزارتا کار خودمو و ذهنمو هی پیچوندم، ولی، ولی، ولی،هوفففففف.

و اما خیال اولم، نیما. دقت کردید چند وقتی هست لال شدم و از نیما نمیگم؟ دقیقا همیجوری که تو اینجا چیزی نمیگم، تو خونه و زندگی هم بایکوتش کردم،انگار که بایکوت فکری و کلامی، قضیه را کمرنگ میکنه. سفر همسفر به زودی تمام میشه و برمیگرده و قطعا اولین تصمیمش جدی کردن پروژه نیماست و میدونید که چی داره به سرم میاد. دارم خودمو تو کار خفه میکنم، تو سفر مشنگانه عیاشی کردم که به خودم ثابت کنم نمیخوام و نمیشه پای یک بچه به خونه باز بشه، در جواب دوستان و آشنایان آنطرفی، سخنرانیها کردم و زر زدم که جای خالی تو خونه ما برای ورود بچه نیست و ...

دیروز بعد از مدتها توی آب پریدم، از شدت کلافگی، بی خیال کمردرد و گردن درد شدم و احمقانه توی استخر تقریبا خالی رفتم و اومدم، سعی کردم هواگیری نکم تا سرم از زیر آب بیرون نیاد و صدای سرم را نشنوم، نمیدونم چی شده، ولی این اسم داره همینجوری توی سرم تکرار میشه، مثل یک ورد شده توی گوشم، همینطوری نیما نیما نیما داره توی سرم میچرخه و انگاری جدی جدی یا من دارم دیوانه میشم یا اون جوجه داره یه جورایی منو قانع میکنه بی خیالش نشم.پوکیدم از این حال و هوای سینوسی و نوسانات روح و روانم.

برای خزعبلات این مدلی گوش شنوایی ندارم، مرسی که میشنوید، مرسی که قضاوت نمیکنید، مرسی که هستید.

*چندتایی نکته هست در مورد سفر، دوست دهرم براتون بنویسم قبل از اینکه کلا حس سفر بپره، ایکاش که بشود.

شبتون خوش

سلام

چمدانهایم را بستم، لب تاپ را هم توی کوله گذاشتم، فقط لباسهای فرودگاه را نگهداشتم، یک چیزی ته ذهنم گفت بلیط را یک چک دیگه بکنم، خیلی عادی داشتم زیر لب اونچه را میدیدم میخوندم: پنجشنبه ۱۹ اپریل، گوشهای همسفر تیز شد و گفت چی؟ امروز ۱۷ هستها، ۱۹ میشه جمعه، مشنگانه گفتم نه بابا، برگشت من پنجشنبه است نه جمعه. بله به همین زیبایی و گیجی، روز برگشت را خطا کردم، حالا از ظهر تا حالا خودم توشوکم، اهل و عیال خانواده هم سرویسم کردن، از بس این‌گیجی را کوبوندن تو سرمن و عواقب مختلفی که میتوانست این گیج بازی من در پی داشته باشد را تشریح میکنند و...

* عین همین اتفاق سر ماموریتم افتاده، فکر میکردم ماموریت دوشنبه است، سه شنبه بود.گیجی میزنمها.

**یک روز بیشتر کنار همسفر هستم

سلام به روی ماهتون

اینجانب آخرین روزهای همجواری با همسفر را میگذرانم و به حول و قوه الهی فرداشب به آغوش خانه و زندگیم برمیگردم. نه اینکه فکر کنید حال و هولی کردم با این مرخصی تپل و طولانی، مرخصی بودم و اما سرویییییبس شدم با کارهای کارخونه. یعنی از همون ۱۷ فروردین که چراغ کارخونه روشن شد، لپ تاپ من هم روشن شد و حتما قبول دارید، کار کردن از راه دور وقتی به آدمها خیلی دسترسی نداری و جماعتی آرزومند سوتی دادنت هستند و چشمهای خشمگین همسفر هم به رویت هست که میگوید، مثلا مرخصی هستی دیگه؟ چقدر سخت میشه؟ نمیخوام نق نق اول سالی داشته باشم اما خیلی با کار اذیت شدم، تازه از شنبه باید نگاههای بالا به پایین را رویت کنم با این ترجمه: چه عجببببب.

درکنار سختیهای فوق الذکر، تجربه های محشری داشتم، از زندگی چند روزه با چندتا پناهنده و بودن چند ساعته توی  چندتا کارخونه فوق العاده با همان دیسیپلینهای خاص صنعت آلمان و البته تجربه امروز تاخیر یک قطار و از دست دادن چندتا قطار و استرس داغون که چه غلطی بکنم توی این ایستگاه درندشت و جواب مدیرم را چه بدهم و افت شدید فشارم و ادامه لوس بازیهایی که این موقع بدنم نشانم میدهد.خلاصه که یک ماه گذشته با همه سختیهای خاص خودش انگار جز روزهای زندگیم نبوده و یه طورایی اشانتیون زندگیم بود.

من‌ برم فعلا به کار وبارم برسم،بای بای


*بعدا اضافه شد:

من یه نق قطاری بزنم و برم.به خاطر قرار امروزم دیشب هتل رزرو کرده بودم، ساعت قرار تغییر کرد، حوصله تنها بودن توی یک شهر فسقلی وسط جنگل نداشتم، هتل را کنسل کردم. با نام و یاد خدا و تکیه بر اعتماد آن تایم بودن قطارهای کوفتی آلمان، دوساعت هم وقت اضافه در نظر گرفتم و کله سحر راه افتادم . استری صبح و از دست دادن قطار بماند. ماه و خورشید و ابر و فلک تمام قطارهای کوفتی آلمان را امروز پوکونده و آخرین قطاری که امیدوار بودم منرا با یک ساعت تاخیر به قرار برساند خراب شده، به همین زیبایی و قشنگی.