مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام به روی ماهتون

اینجانب آخرین روزهای همجواری با همسفر را میگذرانم و به حول و قوه الهی فرداشب به آغوش خانه و زندگیم برمیگردم. نه اینکه فکر کنید حال و هولی کردم با این مرخصی تپل و طولانی، مرخصی بودم و اما سرویییییبس شدم با کارهای کارخونه. یعنی از همون ۱۷ فروردین که چراغ کارخونه روشن شد، لپ تاپ من هم روشن شد و حتما قبول دارید، کار کردن از راه دور وقتی به آدمها خیلی دسترسی نداری و جماعتی آرزومند سوتی دادنت هستند و چشمهای خشمگین همسفر هم به رویت هست که میگوید، مثلا مرخصی هستی دیگه؟ چقدر سخت میشه؟ نمیخوام نق نق اول سالی داشته باشم اما خیلی با کار اذیت شدم، تازه از شنبه باید نگاههای بالا به پایین را رویت کنم با این ترجمه: چه عجببببب.

درکنار سختیهای فوق الذکر، تجربه های محشری داشتم، از زندگی چند روزه با چندتا پناهنده و بودن چند ساعته توی  چندتا کارخونه فوق العاده با همان دیسیپلینهای خاص صنعت آلمان و البته تجربه امروز تاخیر یک قطار و از دست دادن چندتا قطار و استرس داغون که چه غلطی بکنم توی این ایستگاه درندشت و جواب مدیرم را چه بدهم و افت شدید فشارم و ادامه لوس بازیهایی که این موقع بدنم نشانم میدهد.خلاصه که یک ماه گذشته با همه سختیهای خاص خودش انگار جز روزهای زندگیم نبوده و یه طورایی اشانتیون زندگیم بود.

من‌ برم فعلا به کار وبارم برسم،بای بای


*بعدا اضافه شد:

من یه نق قطاری بزنم و برم.به خاطر قرار امروزم دیشب هتل رزرو کرده بودم، ساعت قرار تغییر کرد، حوصله تنها بودن توی یک شهر فسقلی وسط جنگل نداشتم، هتل را کنسل کردم. با نام و یاد خدا و تکیه بر اعتماد آن تایم بودن قطارهای کوفتی آلمان، دوساعت هم وقت اضافه در نظر گرفتم و کله سحر راه افتادم . استری صبح و از دست دادن قطار بماند. ماه و خورشید و ابر و فلک تمام قطارهای کوفتی آلمان را امروز پوکونده و آخرین قطاری که امیدوار بودم منرا با یک ساعت تاخیر به قرار برساند خراب شده، به همین زیبایی و قشنگی.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.