مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

از یه دوست براتون بگم.

با مرتضی سال ۸۰ آشنا  شدم، متفاوتترین آدمی که دیده بودم و ا دیدم.یک فاز خاصی داشت که میتونستم تلخترین و بدترینهای روحم را بهش نشون بدم و ازش کمک بگیرم. توی سالهایی که گذشت، توی این گوشه و اون گوشه افتادن مملکت، توی غرق شدن تو کار، من تو دوستی کم گذاشتم و اون نه.بعد از دانشگاه شاید بیشتر از سه بار نتونستیم همدیگر را ببینیم و اما یه حال و هوایی توی دوستی باهاش بود که بعد از صدسال هم ببینیش ، انگار همیشه میبینیش و در کنار خودت داریش.

بعد از سالها دیشب دیداری تازه شد و خدا میدونه که چقدر دیدنش و شنیدنش توی این بلبشوی ذهنی، آرامبخش بود و هست.

الهی که خدا توی زندگی هرکدومتون یه دونه از این مرتضی ها قرار بده، حتی اکر خیلی دیر به دیر ببینیدش.

دَمت گرم رفیق قدیمی.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.