مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

نیما

سلام

توی سیاهترین چشمهای دنیا غرق شدم، تو بغلم ظریفترین موجودی که میشناختم قرار گرفت، یکی گیجترین و سختترین و خاصترین لحظات زندگیم شکل گرفت. نیمای من، تو بغلم قرار گرفت.

*فکر میکردم روزی که قراره برای اولینبار ببینمش، کلی از قبل خودمو آماده  میکنم، ذهنم را، روحم را، نگاهم را و البته سرو وضع و لباسم را. در ناگهانی ترین حالت ممکن دیدمش، توی یکی از روزهای بدو بدو، بدون امادگی روحم، ذهنم، ظاهرم.

سلام

به دلیل حجاب نامناسبم، پشت درب ورودی دادگاه خانواده نشسته ام، همسفر دیر کرده و من زیر سایه نه چندان خنک یک درخت در میون یک عالمه آدم با مشکل طلاق و دعواهای خانوادگی دارم وقت میگذرونم. اکثرا عصبی و به هم ریخته هستند. پیش خودم حدس میزنم احتمالا هیچکدوم تصور نمیکند که بین این همه هیاهو، کسی هم اینجا منتظر حکم پسرش باشه. با مزه هستا. جایی حکم به وصل شدن من و پسرک میده که بیشتر داره حکمهای انفصالی میده.

بهِم زنگ زدند که سریعتر حکمتون را پیگیری کنید، چندتا پسر کوچولو تو نوبت انتظار داریم و هوش از سر من میپره که الان، دقیقا همین الان نیمای من توی یک اتاقی تو شیرخوارگاه منتظره منه و من پشت در دادگاه منتظر با یه شلواری که کمی کوتاهه و باعث شده پشت در بمونه.احتمالا بعدها باید براش بگم که چند بار تو پروسه به دست آوردنش تذکر حجابی خوردم و پشت در موندم.

نمیدونم چند مرحله مونده، نمیدونم اصلا چیزی مونده یا نه، ولی ولی ولی...

*چقدر مردم دعوا میکنند با هم.

صبح زیبای جمعتون به خیر باشه

جای دوستان‌خالی، دیروز به جای یک خستگی یک ماهه خوابیدم، انقدر زیاد و عمیق و سنگین که چشمهام باز نمیشه.

یکی از دوستان‌پستی داشت در مورد نژاد پرستی و سوال از خودمون که چقدر این ویژگی برامون قویه و میشناسیمش. یاد خاطراتی از خودم افتادم که باعث شد دوباره حس کنم، چقدر کم خودم را میشناسم و چقدر جای کار دارم.

جانم برایتان بگوید، یکی از خط قرمزهای پررنگ من تو زندگیم مسئله نژاد و ملیت و ... تعصب داشتن روی چنین مواردی بود. داشتن همکلاسیهای نازنین افغانی در مدرسه، از این شهر به شهر رفتن و دیدن شهرها و آدمهای مختلف، از همه مهمتر، متعلق بودن به شهری که هرکسی با شنیدن اسمش میگفت:  وااااااای، الهی، جطوری، بیچاره و ...یک جورایی  باعث شد که با شنیدن این‌ کلمه که فلان شهریها این مدلین، فلان شهریها اون مُدلین، خندم بگیره. اگر کسی از من میپرسید تو نژاد پرستی، با اطمینان میگفتم خیر و احتمالا کلی هم سخنرانی میکردم.

در سفر فروردین ماهم، برای اولین بار در عمرم با سیاه پوست روبرو شدم، آنهم در مقیاس فراوان. قبلترها شاید یکی دو مورد دیده بودم که در حد ثانیه بود و گذری، اما این مرتبه، همه جا پر بود از این عزیزان، فروشنده، توریست، عکاس، گارسن ، توی مترو و باور نمیکنید که‌چقدر رفتارم مزخرف بود. یک حس ناامنی شدید داشتم، موقع سوار شدن به واگن مترو وقتی متوجه شدم ربیشتر افراد حاضر در مترویی که به شدت هم شلوغ بود، سیاه پوست هستند، استپ کردم و سوار نشدم. تو منطقه توریستی، دستفروش سیاه پوستی که به طرفم اومد، باعث شد هی نگاهم بچرخه و دنبال همسفر بگردم. تعداد زیادشون، حرف زدن سریعشون با زبان ناشناس برای من، مدل لباس پوشیدنشون، رقصهای خیابانی که ازشون دیدم همه و همه  این ترس را شدیدتر کرده بود و البته موضوع گفتگوهای فراوان من و برادرک شده بود که چرا اینطور شدم ؟ صادقانه بگم،ترجیحم این بود که در اکثر موارد به جای روبرو شدن با یک پاریسی سیاه پوست، یک سفید پوستش را ببینم و خوب این قطعا جواب جالبی نبود. اینکه چقدر روی این‌موضوع کار کردم و چقدر جواب داده باشد، بماند. راستش موطمئن‌نیستم دفعه دیگر که نژاد جدیدی ببینم، چه حسی دارم ولی، یک چیز را میدونم، هر موقع در مورد شناخت رفتاری در خودم با قطعیت جواب دادم، کائنات جواب داده اند: shut up.

 *در خانه و به خودم و همسفر قول داده ام که یه‌جورایی افسار کار را بکشم تا افسار مرا پاره نکرده. چقدر روی قولم بمانم نمیدونم اما قطعا میدونم که این حجم درگیری و انرژی گذاشتن خودم و کانون خانواده ام را می پوکاند. انشالا که بشود. اینجا هم نوشتمش تا ثبت شده جلوی چشمانم باشد.

**تو هیاهوهای تمام نشدنی بودن و نبودن نیما در خودم و اعماق وجودم، برای اولینبار یک خرید انجام شد، کالسکه خریدیم. مات و مبهوت تصویر ارسال شده برادرک هستم و این ذهنیت که انگار جدی جدی داره جدی میشه.

سلام

ظهرتون به خیر باشه الهی

نزدیک به یک ماهه که مجبور بودم به دلیل یک‌کلاس کوفتی، هروز تا ۸ شب کارخونه باشم و همچون یک مرحوم بعد از ۹ شب برسم خونه و خستگی و گرما و به هم ریختگی کار و فکر و خیالهای خونه باعث بشه که رفتاری به شدت عصبی و احمقانه داشته باشم. خدا میدونه که چند بار از شدت خستگی و عصبانیت پاچه همسفر بیچاره را گرفتم، یا چندبار وسط یک حرف معمولی ، بساط دعوا راه انداختم ، یا مشنگانه زدم زیر گریه و هوار هوار کردم. یعنی موجود مزخرف یک ماهه گذشته را خودم هم نمیشناسم، وای به حال همسفر و خانواده ام. امروز بلاخره تمام میشه و نمیدانم کلاسها بیشتر لِهَم کرد یا رفتار مزخرف خودم . یک زمان لازم دارم بتونم به هیچی فکر نکم، خودم باشم و خودم .

*تجربه اش را ندارم، صرفا شنیده ام که ماه آخر و روزهای آخر بارداری ، کمی آزار دهنده است، خوابیدن سخت میشه، نفس کشیدن سخت میشه، حرکت کردن سخت میشه، همه چیز یه جورایی سخت میشه.

باردار نیستم، پر از خالیم، اما: نمیتوتم بخوابم، یه حجم سیاهی پشت گلوم اومده و نمیزاره نفس بکشم، از شدت فکر و خیال کلا تو در و دیوارم.یک حال گند و مزخرفی دارم و گاهی فکر میکنم نمیشه پرونده من همینجا استپ بشه؟ نمیشه این من نباشم که با زندگی یک فرشته بازی میکنم و با علم به نخواستنش دارم میارمش توی زندگیم؟


سلام

صبح قشنگ پنجشنبتون به خیر

دلم لک زده بود برای خوابیدن تو خونه پدری، زیر کولر، اومدن پدرک صبح زود بالا سرم و آروم کوبیدنش روی کمرم و باباجان باباجان گفتنش و سروکله زدن‌اینجا.

چند هفته ای است که توی کارخونه یکسر وقت کم میارم، تمام اخر هفته هام هم یک جورایی درگیر کار شده، یک کار سنگین را باید برای شنبه تحویل بدهم و کلی روی این دوروز حساب کرده بودم. سه شنبه شب، با خواهرک صحبت میکردم که جوجه اش پشت زمینه شروع کرد به خوندن و چرخیدن: هولا هولا، آله میاد، آله میاد. دلم ضعف رفت بدای دلتنگیش، دیشب، بعد از کار و کلاس، راه افتادم، وقتی توی بغلم میچرخوندمش، وقتی مادرکم بغلم کرد و گفت خیلی وقته دلش برام تنگ‌شده ، از ذهنم گذشت عجب ابلهی بودم که به خاطر مزخرفات تموم نشدنی کار، نیخواستم این هفته هم نیام.

پدر نان گرفته، عشق میکنم از صبحانه شلخته ای که خودش سر میز چیده، صدایم میکند.

فعلا