مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

به دلیل حجاب نامناسبم، پشت درب ورودی دادگاه خانواده نشسته ام، همسفر دیر کرده و من زیر سایه نه چندان خنک یک درخت در میون یک عالمه آدم با مشکل طلاق و دعواهای خانوادگی دارم وقت میگذرونم. اکثرا عصبی و به هم ریخته هستند. پیش خودم حدس میزنم احتمالا هیچکدوم تصور نمیکند که بین این همه هیاهو، کسی هم اینجا منتظر حکم پسرش باشه. با مزه هستا. جایی حکم به وصل شدن من و پسرک میده که بیشتر داره حکمهای انفصالی میده.

بهِم زنگ زدند که سریعتر حکمتون را پیگیری کنید، چندتا پسر کوچولو تو نوبت انتظار داریم و هوش از سر من میپره که الان، دقیقا همین الان نیمای من توی یک اتاقی تو شیرخوارگاه منتظره منه و من پشت در دادگاه منتظر با یه شلواری که کمی کوتاهه و باعث شده پشت در بمونه.احتمالا بعدها باید براش بگم که چند بار تو پروسه به دست آوردنش تذکر حجابی خوردم و پشت در موندم.

نمیدونم چند مرحله مونده، نمیدونم اصلا چیزی مونده یا نه، ولی ولی ولی...

*چقدر مردم دعوا میکنند با هم.

نظرات 1 + ارسال نظر
نجمه چهارشنبه 2 مرداد 1398 ساعت 14:15

نمی دونم چند وقت هست که می خونمتون،اما کلی با این پست احساساتی شدم

سلام
من خودم تو حسهای خودم گم شدم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.