مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

یگ چیزی ته وجودم داد میزنه، صبح که شد ،به جای کارخونه برم ترمینال، راه بیافتم سمت دورترین جای ممکن، هرجا که میشه با اتوبوس رفت و روی صندلی  یک نفرش نشست و خیره شد به جاده تمام نشدنی و فکر کرد که ما دوتا دقیقا چه مرگمان شده که اینطوری شدیم؟

امشب سعی کردیم حرف بزنیم، اگر کسی میدید فکر میکرد به جای زوجی با ۱۵ سال قدمت و همراهی دو جوانک هستیم که دقایقی است در خیابان با هم روبرو شدیم و به همین اندازه از هم شناخت داریم.امشب ترسیدم از این حجم سوتفاهمی که بینمان دیدم و از این نفهمیدن همدیگه و از این رابطه که انگار به مو رسیده. ما اینقدر غریبه بودیم و بی خبر بودیم؟ با زندگیمان دقیقا چه غلطی میکردیم که پر لز اعنماد به نفس راه افتادیم و طفلک سومی را به ماجرا کشاندیم.

حس میکنم جواب سالها عشق ورزیدنم، سالها نشان دادن شدت عشقم شده یک نگاه از بالا به پایین. حس میکنم الان وقتش نبود، الان که قرار بود بخشی از قدیمیترین حسرت زندگیم با اومدن پسرک آروم بشه، وقتش نبود.انصاف تبود توی این روزها اینجوری ناک اوت بشم و مبهوت نمایش زندگیم.

سلام

فکر نمیکنم سابقه سکوتم توی خونه بیشتر از یکی دو ساعت شده باشه، از یک ساعت که عبور میکرد، تمام‌قلبم بالا پایین میشد، انگار که دنیا داشت به آخر میرسید.

الان سه روزه دهنم قفل شده، یک دنیا حرف پشت لبام گیر کرده، اما یک چیزی محکم دهنم را گرفته .‌یک دوری از همه میخوام تا بتونم فکر کنم و از شوک دربیام اما امکانش نیست.

هی توی ذهنم تکرار میکنم این روزها میگذره، حتما میگذره

سلام

نمیدونم تا حالا تو زندگیتون پیش اومده که حس کنید، حس و حالتون توسالهای گذشته، یک دفعه مثل یک آوار روی سرتون خراب بشه؟ اینکه هرچه گذروندید خیال بوده؟

توی روزهایی که تصور میکردم قشنگترین روزهای زندگیم باشه، روزهایی که سالها منتظرش بودم، ۱۵ سال زندگیم هوار شده روی سرم. انگار که دو نفری تصمیم گرفتیم با تیشه هرچه که مونده از ریشه دربیاریم و آنچه که معنی ما میده را بزنیم بشکونیم.

توی زندگی دونفره من و همسفر جر و بحث زیاد بوده، قهر و آشتی هم زیاد بوده، اما همیشه سعی شده یک چیزهایی حفظ  بشه. اما الان؟؟؟ حس میکنم عصبانیترین و غمگینترین روز زندگیم را دارم میگذرونم، تمام وجودم طعم زهرمار میده، طعم تلخ پوچی، حس میکنم ۱۵ سال تمام روی حباب بودم و قویترین حس وجودم الان، رفتن و فرار کردنه. منتها تصویر یک کوچولوی خندان اجازه نمیده فقط خودم و خودم را ببینم. اینجا مینویسم ایکاش که کمی کمرنگ بشه، ایکاش که کمی آروم بشم تا بتونم فکر کنم.


سلام

جمعه شبتون به خیر باشه الهی

روی تخت پسرک نشستم و دارم سعی میکنم بخوابونمش. پدیده ترسناک واکسن را پشت سر گذاشتیم و پسرک بی قراری میکنه و هربار دل من میلرزه از تصور واکسنهای قبلی و تنهایی عزیزکم. آرزو میکنم که ایکاش بغلم آنقدر جا داشت که میتونست دونه دونه فرشته های مثل پسرک را تو خودش جا بده و نزاره لحظهاشونو با تنهایی بگذرونند.

روزهای پرهیجان، پر خستگی، پر هیاهو، پر از فکر و خیال میگذرونیم، راست گفته بود آن عزیزی که گفته بود سعی کن دو سه ماهی یک خلوتی پیدا کنید و جمع سه نفرتان باشید. هرچقدر تنوع آدمهای دوروبرتان بیشتر باشد، هرچقدر شدت دلسوزی بیشتر باشد، بیشتر کلافه تان میکنند. هرتصمیمی میگیرید، هر رفتاری میکنید، ذره بین جماعت رویتان حرکت میکند و  قضاوت میشوید و باور کنید تصمیم به اهمیت ندادن خیلی هم راحت نیست، حداقلش یک خوره به جانت می اندازد که نکنه من اشتباه کنم، نکنه آینده پسرک را خراب کنم، نکنه خطا کنم و هزار نکنه توی ذهنت وول وول میخوره.

یک چیزی را حس کرده ام، تصمیم به فرزند پذیری که میگیری، هر تصمیمی بگیری هزینه اش بالا است، از هر راهی بروی ، ته ذهنت تکرار میشود معلوم نیست راه بهتر را انتخاب کرده ای . احساس میکنم عاشقانه ترین و زیباترین و غمگینترین داستان عمرم را شروع کرده ام و خدا میداند تصور سنگینی تصمیماتم چه باری روی دوشم شده است، الهی الهی که بعدها پسرک سرخورده و غمگین نباشد از اینکه مریم نامی خواسته اش.

فعلا تابعد


سلام

پنجشنبه زیبای شهر یوریتون به خیر

کارخونه هستم، طبق معمول شنبه و ممیزی یک ممیزی سنگین داریم و کار روی کار انباشته شده، به قول نزدیکانم، من همیشه در حال ممیزی شدنم، گاهی ‌کار میکنم.

در ممیزیهای قبلی از چند روز قبل تا دیروقت شرکت بودمو و کار بلاخره جلو میرفت اما اینبار نه میتونستم نه میخواستم، همین باعث شده که حجم کار الا ماشالا سر به فلک بزند و انشالا که به خیر بگذرد.

و اما پسرکم، پسرک نازنیمم با نگاه خاص و محشرش، نمیدونم چقدر از اینکه پیش ما هست راضی هست، نمیدونم چقدر برایش فرق میکرد اگر ما والدینش نمیشدیم و پیش دیگریها بود، یک چیز را میدانم، کمی بیش از یک ماه هست که ساکن منزل ما شده اما انگار که از اول بوده، از همون روزهای پر از شک و تردید برای ادامه پروسه فرزند پذیری وجود داشته، انگار که به دنیا اومده که عزیز دل ما بشود و چنان دل ببرد و ارتباط عاطفی ایجاد کند که حتی خودت هم باورت نشود، خونش از خون تو نیست.