مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

بعد از مدتها سلام

بعضی موقعها، یک‌خر احمق ، احمقانه مغزت را گاز میگیرد.

خدا میدونه که چقدر از خودم عصبانیم.

سلام

با پدیده ای به نام اَزگیل آشنا شدم. مدتها در خیابان و اینور و آنور دیده بودمش، اما قیافه اش جذبم نمیکرد.

همکاری با یک سبد از همینا وارد اتاقم شد. گرسنگی سر کار به ناخنک زدن وادارم کرد و عجب طعمی بود. فوق العاده تر از طعمش، شکل هسته های محشرش هست، چقدرررررر خوشگلن اینا. تمام هسته ها را جمع آوری کردم، دلم نمیاد دور بریزم، فکر میکنم برای هسته هایی به این زیبایی، حتما کاربردهای زیادی هست.

خلاصه که اَزگیل میل کنید، لذیذ است.

سلام

حال و احوال شما

من هستما فقط همچین غرق شده در اموز ریز و درشت کار و زندگی. قبلترها شبهایی آزاد داشتم، اما حالا، اوفففففف، نه اینکه فکر کنید همسرداری و خانه داری و این کارهای نازنین ، نخیر، مثل مشنگها کار در منزل میبرم، تازه اولین اخطال ۹۸ را هم از همسفر گرفتم که قرار بود حجم کار کم شود و ال شود و بل شود، پس چی شد؟خلاصه که شکر خدا میگذرد.

کمی حجم کار و زندگی کاهش پیدا می ایم و مینویسم که دقیقا چه میکنم با این زندگی شلم شوربا.

سلام

احتمالا خیلیهاتون بدونید امروز روز کارگر هست، شرکت کاملا تعطیل کرده امروز را، حتی نیروهای خدماتی هم نیامدند تا قطره ای چای تو حلقت بریزند، اما از آنجا که ناف اینجانب را با کارخانه بریدند، اومدم، چراغها را روشن کردم، جای دم کردم، خلاصه هستم، اما جور دیگری هستم.

مدتی قبل مانتویی خریدم در نهایت قرمزی، آنقدر گوگول است و شل و ول است و راحت هست، حس نفس کشیدن میدهد به آدم. وقتی میپوشمش همچین احساس سیندرلا بودن و داف بودن و محشر بودن بهم میدهد که نگو، به همین دلایل ذکر شده پوشیدنش در کارخانه برایم کمی سخت بود، البته آویزونهای آستینش مزید بر علت شده بود اما ، امروز که کارخونه اومدن برایم همچون نوشیدن جام زهر بود، قرمزی جان رو پوشیدم و شدم لیدی این رد. جدی جدی کار کردن برایم باحالتر شده است، اینچنین مریم لباس دوست و مشنگی هستم من.

البته که نه همین لبای زیباست نشان آدمیت، بلکه همین رنگهای گوگولی است نشان زندگیت

سلام

از یه دوست براتون بگم.

با مرتضی سال ۸۰ آشنا  شدم، متفاوتترین آدمی که دیده بودم و ا دیدم.یک فاز خاصی داشت که میتونستم تلخترین و بدترینهای روحم را بهش نشون بدم و ازش کمک بگیرم. توی سالهایی که گذشت، توی این گوشه و اون گوشه افتادن مملکت، توی غرق شدن تو کار، من تو دوستی کم گذاشتم و اون نه.بعد از دانشگاه شاید بیشتر از سه بار نتونستیم همدیگر را ببینیم و اما یه حال و هوایی توی دوستی باهاش بود که بعد از صدسال هم ببینیش ، انگار همیشه میبینیش و در کنار خودت داریش.

بعد از سالها دیشب دیداری تازه شد و خدا میدونه که چقدر دیدنش و شنیدنش توی این بلبشوی ذهنی، آرامبخش بود و هست.

الهی که خدا توی زندگی هرکدومتون یه دونه از این مرتضی ها قرار بده، حتی اکر خیلی دیر به دیر ببینیدش.

دَمت گرم رفیق قدیمی.