مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

احتمالا خیلیهاتون بدونید امروز روز کارگر هست، شرکت کاملا تعطیل کرده امروز را، حتی نیروهای خدماتی هم نیامدند تا قطره ای چای تو حلقت بریزند، اما از آنجا که ناف اینجانب را با کارخانه بریدند، اومدم، چراغها را روشن کردم، جای دم کردم، خلاصه هستم، اما جور دیگری هستم.

مدتی قبل مانتویی خریدم در نهایت قرمزی، آنقدر گوگول است و شل و ول است و راحت هست، حس نفس کشیدن میدهد به آدم. وقتی میپوشمش همچین احساس سیندرلا بودن و داف بودن و محشر بودن بهم میدهد که نگو، به همین دلایل ذکر شده پوشیدنش در کارخانه برایم کمی سخت بود، البته آویزونهای آستینش مزید بر علت شده بود اما ، امروز که کارخونه اومدن برایم همچون نوشیدن جام زهر بود، قرمزی جان رو پوشیدم و شدم لیدی این رد. جدی جدی کار کردن برایم باحالتر شده است، اینچنین مریم لباس دوست و مشنگی هستم من.

البته که نه همین لبای زیباست نشان آدمیت، بلکه همین رنگهای گوگولی است نشان زندگیت

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.