مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

پیچیده در پتوی نرم آلو، روی راحتی منزل برادرک و همسرش ، همچنان گیج و ویج خواب و مست از منظره روبرو هستم.منزل جدید بچه ها پر از پنجره هست و خداراشکر بدون پرده و درختهای پشت پنجره ها غرق شکوفه های ریز و درشت. هوا ظاهرا آفتابی هست اما شدیدا سرد و من بدون سوئیشرت و پتو، نمیتونم قدم از قدم بر دارم.همینجوری که زیر پتو هستم با خودم حساب کتاب میکنم که حسش را دارم از زیر پتو بیرون بیام یا نه، جواب قطعا نه میشه. تو کتابهای بچه چندتایی کتاب قدیمی پیدا کرده ام و چراغ ها را من خاموش میکنم را نمیدونم برای چندمین بار میخونم، من عاشق تصویر سازی این کتاب از هبادان هستم، عین جمله های مادرک هست وقتی توصیف آبادان کودکی و نوجوانیهایش را میکند.

به‌قول همسفر، جدی جدی تو بهشت قرار گرفتم، هوای ملس و شکوفه های محشر و راحتی نرم آلو و کتاب و چای و شیرینی، خدا وکیلی چیزی بهتر میتوانید به لیستم اضافه کنید؟

*شبی را در کنار تعدادی از دوستان پنا.هنده شده یا در حال گذراندن پروسه پنا.هندگی گذراندیم، پوکیدم از حجم تلخی. علامت سوالهای زیادی در سرم میچرخد ، یکی از بزرگترینهایش مفهوم عدالت هست، جدی جدی با اجرایی بودن این کلمه مشکل دارم، پسرکهای کرد، با چهره های جذاب و دلنشینشان که خدا میداند عزیز دل چند نفر هستند، دخترکان رومانیایی و بلغاری منتسر برای پذیرش در بخش دلبرا.نگی، عربهای فراری شده از بازی بزرگان، ترکها، افغانها و ایرانیها و....

شب خیلی خیلی سختی بود، آنقدر سخت که بتوانم وسط شلوغ پلوغیهای جوانانه یک گوشه بنشینم و مات و مبهوت آنچه شنیدم و دیدم بشوم، آنقدر سخت که ساعتها نشستن جلوی درختان پرشکوفه، هنوز آرامم نکرده.


سلام به روی ماه بهاریتون

اولین روز محشر بهاری به خیر باشه براتون

جای شما، یکی از متفاوتترین روزهای زندگیمو دارم تجربه میکنم.  در حال بازدید از یکی از فوق العاده ترین کارخانه های آلمان هستم و با یه دنیای شدیدا متفاوت کاری روبرو شده ام، بسیار تجربه پرهیجان، پراسترس و باحالی دارم و البته که کنار خانواده نیستم و مهمانی ظهر مادربزرگم با فسنجان و بقیه چیزهای فوق العاده اش از دست داده ام ولی میگذرد.

دیشب مهمان یک شام بودم و زهرمارم شد از شدت استرس، یعنی پوکیدما، از بس که موقعیت جدید برایم خاص بود و البته به محض رسیدن به هتل، از شدت هیجان پشت سرگذاشته، بیهوش شدم از خواب و همسفر طفلکی، خیلی غریبانه سال را تحویل کرد به صورت مجازی در کنار خانواده هایمان.

فعلا تابعد

سلام

شبتون خوش باشه الهی

روزی که میخواستم چمدان را ببندن، از شدت گرما کلافه شده بودم و عصبی. خیلی جدی هم برای کم شدن بارم، تصمیم گرفتم لباس گرمهای حجیم و وزن بالایی که به اصرار همسفر همراه داشتم زمین بگذارم و از لیست وسایلم حذف کنم، مادرک فهمید و مادربازی درآورد و لباسها را به زور همراه من کرد.جایتان خالی، از زمانی که پای اینجانب به خاک این سرزمین اجنبی رسیده، آسمان با تمام توانش باریده.باد هم ناجور وزیده، آن لباسهای مریم پز که در کرج حتی با نگاه کردن بهشان، گرمازده میشدم را میپوشم، زیرش هم لایه لایه لباسهای پشمی میپوشم،شال و کلاه بافتنی هم روی سرم هست، دستکش چرم هم در دستهایم ، برای اولینبار در عمرم زیرشلوار جین هم شلوار میپوشم، بعد از همه اینها تمام وقت در خیابان بندری میزنم و برای منجمد نشدن خون در بدنم بالا پایین میپرم. خلاصه که اگر اینطوری پیش برود، به جای تمام لباسهای گوگولی همراهم، فقط و فقط  آن لباسهای مادرچپانده را باید بپوشم و خلاص.

*اصولا ملت که به سفر میروند، از خوبیهای آنجا زیاد میگویند، اگر اجازه بدهید من خیلی خلاصه و تیتروار از مزخرفاتش بگویم، روزی روزگاری اگر حسش بود و خوبیهایش غلبه کرد بر بدیهایش، قشنگیهایش را هم میگویم:

سگ، سگ، سگ، معضلی دارم با این جانورها و صاحبانشان که اصرار دارند به من در حال سکته ثابت کنند، هیولاهایشان خیلی هم کیوت و گوگولی هستند.

فین، لامصبا در رستوران، مترو، خیابان، با تمام قوا فین میکنند، چندشهای چرکولی، حجم تمام نشدنی فین دارند و اَه اَه اَه.

معضلی به نام کف خیابان برای سربه زیرها: آدامس جویده، پی پی هاپو. یه چیزی میگم، یه چیزی میشنوید.

بقیشو نمیگم، فعلا همینا برای امشب بسه.

*شرایط کاری خودم و همسفر، مجبورمان کرد که  حضورمان در اینجا با عید همزمان شود، وگرنه امکان همراهی من در قسمتی از سفر ممکن نبود. به نظرم غلط ترین کار بود، عصبانیم از تصمیمی که گرفتیم و نوروزی که در کنار عزیزانم نیستیم.صادقانه بگویم، برای من نوروز و بازدید، درکنار خانواده بودن معنا میگیرد .

همینا دیگه،غُر کافیه. شبتون خوش


سلام

استرس و هیجان هفته آخرکاری که گذراندم‌در کنار اختلاف ساعت و هیجان قرار گیری ام کنار همسفر، شب و روز و خوابم را قاطی کرده، دوروز گذشته آنقدر خوابیده ام که چشمهایم پف کرده و از طرفی هنوز هم کمبود خواب حس میکنم و نتوانسته ام هوشیاری کامل پیدا کنم و درست و حسابی شویَم را ببینم.در همان اندک ساعتهای بیداری هم، همسفر کشان کشان مرا برده فروشگاه گردی تا از این حجم خواب زخم بستر نگیرم. در فروشگاهها هم‌ چشمهایم نیمه باز بوده تا خیلی خوابم نپرد. فقط لحظاتی کاملا هوشیار شده ام‌که یا در غرفه نان بوده ام یا با جوجه های خواهرک حرف زده ام و جواب داده ام که کجا هستم و چه میکنم و چطوری از دست سگها فرار میکنم و چندتا بستنی!!! خورده ام و چرا توی خیابان روسری ندارم و با هم اختلاف زمانی اینجا و آنجا را حساب کنیم. توی این دوروز صدباری جواب داده ام اینجا ساعت چند است، آنجا ساعت چند است و چرا اینطوری است.

شکر خدا به یُمن ورودم همچین سرما و باران یکسره را هم با خودم آورده ام که تمام در خواب و بیداری مثل بید میلرزم، همسفر هم‌مجبور شده بعد از مدتها پلیورهایش را که مدتها دست نخورده باقی مانده بود بپوشد و اینطوریا.

روز آخر حضور در خانه پدری، مادرک تند تند شماره ملت را میگرفت و گوشی را به دست من میداد( مادرک هیچوقت نمیپرسد میخواهی حرف بزنی یا نه، همیشه صاف به طرف میگوید گوشی خدمتتان، مریم میخواد با شما حرف بزند!!!)، خلاصه با جماعتی که در عیدهای سنوات گذشته، کشان کشان مرا به خانه هایشان برده اند، به صورت کشان کشان، تلفنی دید و بازدید پیش از عید داشته ام و در چند مورد خاصتر که کاملا حضوری به دستبوسشان رفته ام، پیشاپیش سال نو را تبریک گفته ام و عذرخواهی کرده ام که نیستم خدمتشان برسم و آرزو کرده ام که سال ۹۸ را جدی جدی با آرامش بیشتری طی کنند و از این حرفها. حوصله جنگ و جدل روز آخری هم با مادرک نداشته ام وگرنه اگر روزگار دیگری بود، کمی حال هم‌را نوازش میدادیم از بس که او میخواهد دخترش را مودب و فامیل دوست و ... نشان بدهد و دخترش فقط وقتی حوصله اش به جا باشد ، حوصله معاشرت دارد و آنهم قطعا مدل تلفنی نیست( خدا میداند که من چقدر این وسیله مورد علاقه مادرک را دوست ندارم).

* در قدم‌زدنهای زیر باران و کنار رودخانه، از ته دلم‌آرزو کردم که هیچ وقت و هیچ وقت در موقعیت اجبار به مهاجرت قرار نگیرم، چرایش بماند تا بعد اما، شما هم برایم دعا کنید.

*پستم نق نقی بود، حیف است تبریک پیشاپیش سال جدید را در آن ثبت شود، انشالا عمری باقی ماند در زود بیدار شدنهای بعدی، هستم در خدمتتان.

فعلا

نمیدونم حس حال خودم موقعی که دیگران را بدرقه میکنم سختتره یا وقتی بدرقه میشوم. یه چیزی را خوب میدونم که قلبم تیکه تیکه شده بین آنهایی که ازشان دور میشم و آنهایی که بهشان نزدیک میشوم. تا یه ساعت دیگه میپرم، با کلی استرس از اضافه بار تحمیلی مادرک برای پسرکش،گیت را گذراندم و الان کرخت شده از هیجان آن لحظه، مات و مبوت تصویر مبهم توی شیشه های روبرو هستم. تمام وقت به دلیل چند کیلو قرمه سبزی( نخندید، واقعا چند کیلو قرمه سبزی فریز شده، کتلت مادرپز، کلوچه نادری، همراه دارم) و باقی قضایا، مضطرب بودم که اگر چمدان باز شود چه کنم؟

خلاصه که گذشت.به خیر هم گذشت.

*امروز پر بودم از بدو بدو، با پسرکی روبرو شدم ،غرق شده تو مشکلات مالی زندگیش،