مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

جمعه شبتون به خیر باشه الهی

روی تخت پسرک نشستم و دارم سعی میکنم بخوابونمش. پدیده ترسناک واکسن را پشت سر گذاشتیم و پسرک بی قراری میکنه و هربار دل من میلرزه از تصور واکسنهای قبلی و تنهایی عزیزکم. آرزو میکنم که ایکاش بغلم آنقدر جا داشت که میتونست دونه دونه فرشته های مثل پسرک را تو خودش جا بده و نزاره لحظهاشونو با تنهایی بگذرونند.

روزهای پرهیجان، پر خستگی، پر هیاهو، پر از فکر و خیال میگذرونیم، راست گفته بود آن عزیزی که گفته بود سعی کن دو سه ماهی یک خلوتی پیدا کنید و جمع سه نفرتان باشید. هرچقدر تنوع آدمهای دوروبرتان بیشتر باشد، هرچقدر شدت دلسوزی بیشتر باشد، بیشتر کلافه تان میکنند. هرتصمیمی میگیرید، هر رفتاری میکنید، ذره بین جماعت رویتان حرکت میکند و  قضاوت میشوید و باور کنید تصمیم به اهمیت ندادن خیلی هم راحت نیست، حداقلش یک خوره به جانت می اندازد که نکنه من اشتباه کنم، نکنه آینده پسرک را خراب کنم، نکنه خطا کنم و هزار نکنه توی ذهنت وول وول میخوره.

یک چیزی را حس کرده ام، تصمیم به فرزند پذیری که میگیری، هر تصمیمی بگیری هزینه اش بالا است، از هر راهی بروی ، ته ذهنت تکرار میشود معلوم نیست راه بهتر را انتخاب کرده ای . احساس میکنم عاشقانه ترین و زیباترین و غمگینترین داستان عمرم را شروع کرده ام و خدا میداند تصور سنگینی تصمیماتم چه باری روی دوشم شده است، الهی الهی که بعدها پسرک سرخورده و غمگین نباشد از اینکه مریم نامی خواسته اش.

فعلا تابعد


سلام

پنجشنبه زیبای شهر یوریتون به خیر

کارخونه هستم، طبق معمول شنبه و ممیزی یک ممیزی سنگین داریم و کار روی کار انباشته شده، به قول نزدیکانم، من همیشه در حال ممیزی شدنم، گاهی ‌کار میکنم.

در ممیزیهای قبلی از چند روز قبل تا دیروقت شرکت بودمو و کار بلاخره جلو میرفت اما اینبار نه میتونستم نه میخواستم، همین باعث شده که حجم کار الا ماشالا سر به فلک بزند و انشالا که به خیر بگذرد.

و اما پسرکم، پسرک نازنیمم با نگاه خاص و محشرش، نمیدونم چقدر از اینکه پیش ما هست راضی هست، نمیدونم چقدر برایش فرق میکرد اگر ما والدینش نمیشدیم و پیش دیگریها بود، یک چیز را میدانم، کمی بیش از یک ماه هست که ساکن منزل ما شده اما انگار که از اول بوده، از همون روزهای پر از شک و تردید برای ادامه پروسه فرزند پذیری وجود داشته، انگار که به دنیا اومده که عزیز دل ما بشود و چنان دل ببرد و ارتباط عاطفی ایجاد کند که حتی خودت هم باورت نشود، خونش از خون تو نیست.

سلام

ظهر زیبای شهریوریتون به خیر

احتمالا جمله تکراریه، ولی متفاوتترین روزهای زندگی را میگذرونم. پر از بی خوبی، پر از حس خوب، ترس، تلخی، همه حالی دارم این روزها. به شدت هم دلم اینجا نوشتن میخواد اما دریغ از کمی وقت که اگر پیدا بشه، قطعا خواب پرش میکنه.

پسرک هردوی ما را درگیر کرده، اساسی هم درگیر کرده. تا ۱۲ شب خوب و خندان است، از ۱۲ به بعد هیولا میشود. جدی جدی هیولا میشودها. با دهان ظریفش جیغهایی میزند واویلا. خیلی باهاش درگیرم. همسفر مدعیه که با جوجه مثل پرسنلم دارم رفتار میکنم و انتظاراتم ازش معادل یک آدم بزرگه ، خوب البته که خودم تایید نمیکنم.

از لذت بخش ترین قسمتهای حضورش وقتیه که نسبت به یک سوپ عکس العمل خوب نشون میده، تقریبا با سر و هر دو دست میاد تو ظرف غذا و خدا میداند چه قندی تو دل منه بی تجربه آب میشه از لذت خوردنش.

*بهزیستی توصیه میکنه که سعی نکنیم اطلاعاتی از گذشته جوجه داشته باشیم، آزار دهنده میشه. اتفاقی پرونده پسرک جلوی چشمم قرار گرفت ، تصور کردم اگر بدونم بهتر میتونم کمکش باشم و همراهش باشم و چه اشتباهی کردم. یک اسم، یکسری اطلاعات تلخ، مثل بختک روی ذهنم نشسته. از ترس شنیدن اون اسم، همه جا میشنونش و چه ساده لوحانه برای خودم تعهد اخلاقی ایجاد کردم که حتما اگر روزی خواست به جستجوی والدین زیستی اش برود، همراهیش میکنم.

نیما

سلام

۸ روز است که در خانه ما و خودش قرار گرفته است، به همین اندازه ۸ شب است که حتی یک ساعت خواب پیوسته نداشته ایم و ساعت ساعت شیشه شیر به دست ، پسرک دائما گرسنه را سیر میکنیم و پوشک دائما خیس عوض میکنیم و تمام سریال دیدنها و دونفره زبان خواندنها و فیلم و همه فانتزیهای دونفره پریده.

همه اینها در اوج کار من هست و هلاک شدم از دلتنگی و فشار کار و نه شب به خانه رفتن و در طول روز عکس دیدن . آنقدر این چند روز در کارم چلانده شدم که دیروز، دقیقا همین دیروز توی جلسه گند زدم، به معنی واقعی کلمه. توی یک جلسه رسمی ، در حضور چند نفر آدم مثل احمقها در جواب یک حرف غیر منطقی گریه ام گرفت. فکرش بکنید، توی یک جلسه همه در حال بحث و جدل و داد هستند، یک نفر مشنگانه بزند زیر گریه. خدا میداند که میخواستم چشمهای خودم را برای این غلط از کاسه دربیاورم و بازهم خدا میداند که چطوری میشود این افتضاح را جمع کرد. چرایش را میدانم، تمام این هفته به جای مزخرفات شنیدن، دلم صدای شیر نوشیدن پسرک را میخواست و تمام مدت توی جلسه به خودم ناسزا گفتم که اینطوری تصمیم گرفتم.

القصه همه نق نقها را گفتم اما تَه داستان، تمام وجودم برایش میزند ، برای ذره ذره وجود پر عشقش، برای تمام اشکهای نازنینش، برای نگاه محشر و خیره اش که پر از راز است .

فعلا

نیما

سلام

حدودا ۱۵ سال پیش بود که عاشق شدم، از آن مدلهای کاملا بی منطقش، هرچقدر طرف مقابل منطقی بود، اینجانب مست و ملنگ و بی عقل و هوش. بالا و پایین زباد داشتیم تو زندگی، چندین بار به دلایل جورواجور تا پای طلاق هم جلو رفتیم، به جرئت میتونم بگم که بیشتر وقتها خودم بودم که عامل درصد زیادی از مشکلات بودم و به دفعات کودکانه و احمقانه همسفرم را آزردم در عین اینکه به شدت عاشقش بودم .اینها را گفتم که بگم با مفهوم عشق ناآشنا نبودم اما ...اما چهار روزه که حسی را تو خودم تجربه کردم و رفتاری را از همسفر دیدم که شبیه هیچ چیز دیگه ای نیست.

ظاهر خونه خیلی عوض  شده و هیچ شباهتی با خونه هفته قبل نداره، رخت آویز خونه که هفته به هفته  خالی میموند، حالا هر روز پر میشه از لباسهای مینیاتوری، گوشه گوشه خونم پره از علائم حضور نوزاد، شیشه شیرش، پیش بندش، اسباب بازیهاش و...اما همه اینها در مقابل تغییر درونی ما ناچیزه. نمیدونم چقدر بیشتر از این میشد خواستش، میشد عاشقش بود، نمیدونم اگر در درونم رشد کرده بود و ماهها یک جسم بودیم چقدر بیشتر میخواستمش اما یه چیزی را خوب میدونم که قلبم و وجودم توان بیشتر از این خواستن را نداره.

نیمای من، عزیز دل من، پسر من چهار روزه که مهمان خانه شده و تعریف جدیدی از عشق تو خونه آورده.

الهی که دونه دونه آرزوهاتون برآورده بشه و دلتون شاد.