مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

نیما

سلام

۸ روز است که در خانه ما و خودش قرار گرفته است، به همین اندازه ۸ شب است که حتی یک ساعت خواب پیوسته نداشته ایم و ساعت ساعت شیشه شیر به دست ، پسرک دائما گرسنه را سیر میکنیم و پوشک دائما خیس عوض میکنیم و تمام سریال دیدنها و دونفره زبان خواندنها و فیلم و همه فانتزیهای دونفره پریده.

همه اینها در اوج کار من هست و هلاک شدم از دلتنگی و فشار کار و نه شب به خانه رفتن و در طول روز عکس دیدن . آنقدر این چند روز در کارم چلانده شدم که دیروز، دقیقا همین دیروز توی جلسه گند زدم، به معنی واقعی کلمه. توی یک جلسه رسمی ، در حضور چند نفر آدم مثل احمقها در جواب یک حرف غیر منطقی گریه ام گرفت. فکرش بکنید، توی یک جلسه همه در حال بحث و جدل و داد هستند، یک نفر مشنگانه بزند زیر گریه. خدا میداند که میخواستم چشمهای خودم را برای این غلط از کاسه دربیاورم و بازهم خدا میداند که چطوری میشود این افتضاح را جمع کرد. چرایش را میدانم، تمام این هفته به جای مزخرفات شنیدن، دلم صدای شیر نوشیدن پسرک را میخواست و تمام مدت توی جلسه به خودم ناسزا گفتم که اینطوری تصمیم گرفتم.

القصه همه نق نقها را گفتم اما تَه داستان، تمام وجودم برایش میزند ، برای ذره ذره وجود پر عشقش، برای تمام اشکهای نازنینش، برای نگاه محشر و خیره اش که پر از راز است .

فعلا

نظرات 7 + ارسال نظر
samira چهارشنبه 30 مرداد 1398 ساعت 09:46 http://sama92.blogfa.com

چقدر خوشحال شدم براتون عزیزم
قدم نیمای عزیز به خونتون مبارک ودعا می کنم یه عالمه وقت برای لذت از مادرانه هات برات جوربشه

ممنون از لطفتون و دعای خوبتون

شمیم یکشنبه 27 مرداد 1398 ساعت 19:53

ای جان ای جان
پسر کوچولوی چشم مشکی خوش اومده به قلبتون
چقدر خوشحال شدم بغض کردم از تصور این اتفاقی که تو خونتون افتاده
تورو خدا زود زود بیا بنویس دلم غش رفته بدونم چه خبره

سلام بانو.
انشالا که خیلی خیلی زود تجربه اش کنی، به ویژه خیره شدن تو چشمهای معصومش را.
اگر وروجک فرصتی بگذارد، حتما مینویسم.

مهدیه جمعه 25 مرداد 1398 ساعت 10:56

خیلی مبارک باشه. مبارک شما و مبارک پسرک نازنین. در پناه خدا روزگار شادی رو بگذرونید. کارتون رو کم کنید و از این روزها لذت ببرید. پسرتون این روزا به به بودن شما احتیاج داره.

ممنون از لطف شما، در حال تلاش برای ایجاد تعادل در زندگی هستم، انشالا که بشود

مرجان پنج‌شنبه 24 مرداد 1398 ساعت 17:27

سلام بعد از موتها که وبلاگت سر زدم از خبر مامان شدنت خیلی خیلی خوچشحال شدم.گریه ات نشانه دلرحمی ونازکی احساسته واینکه در ضمیر ناخوداگاهت دلتنگ کوچولوتی ودراین ساعتای کاری دلت براش پر می زنه.اگر می تونی کارتو کمتر کن تا بعدها غبطه نخوری،از اینکه پهلوش نیستی ..منم مثل تو در کارم غــرق شده بودم ومی تونم بگم کمتر خاطرات بچگی دخترم را تو ذهنم دارم.الان می گم ای کاش بیشتر برایش وقت گذاشته بودم.همیشه،شاد باشی واز این روزها لذت ببری.

ممنون از لطف شما
الهی که خدای مهربون مواظب نازنین دختر شما باشه

سرن شنبه 19 مرداد 1398 ساعت 02:34

وااااااای سلام مامان مریم
نمی دونی چقدر خوشحال و کیفوز شدم از این خبر، خونتون الان بوی گلوی بچه می‌ده بوی بهشت، خوش به حالتون، خدا براتون شاد و سلامت حفظش کنه و البته شما رو هم برای پسر
حالا نمه نمه می بینی که مامان پسر شدن چه مزه ای داره
حس می کنم الان چسات یه برقی داره که هرگز اینطور نبوده
روزهای سریال دیدن هم بزودی دوباره تکرار میشن
من هربار پسرم زیاد بهونه می گرفت و شب نمی خوابید بغلش می کردم و تو خونه همینجور که به چراغ قرمز برج میلاد خیره می شدم با خودم می‌گفتم الان نمی خوابم، ولی مگه این تو بغل گرفتنا چقدر طول می کشن ، چقدر وقت دارم اینجوری بغلش کنم و اون در حالی که پستونک تو دهنش آروم بگیره
چشم بر هم زدنی میگذره و دلت برای همین روزهای گریه کردنت حتی تنک می سه
زیاده گفتم، اما همشو بذار پای ذوق و هیجانم

سلام سرن جانم.‌ممنونم از حضور پرشورت.
یه معصومیتی تو نگاهش هست که ادم را تو اوج خستگی، نیمه شب بیدار نگه میداره . امیدوارم پسرکت شاد و پرانرژی باشه

زهرا چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 21:44

مامان شدی رفت.دیگه هیچ کاریت منطق نداره.موفق و شاد باشی

احتمالا اگر مامان هم شده ام، یه مامان لوس و گریه کن شدم

سهیلا چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 18:43 http://Nanehadi.blogsky.com

چه مامان جیگری شدی.همین که گریه ات میگیره مامان شدی.

عجب تعریفهایی داره این مامان شدن

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.