مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

ظهر زیبای شهریوریتون به خیر

احتمالا جمله تکراریه، ولی متفاوتترین روزهای زندگی را میگذرونم. پر از بی خوبی، پر از حس خوب، ترس، تلخی، همه حالی دارم این روزها. به شدت هم دلم اینجا نوشتن میخواد اما دریغ از کمی وقت که اگر پیدا بشه، قطعا خواب پرش میکنه.

پسرک هردوی ما را درگیر کرده، اساسی هم درگیر کرده. تا ۱۲ شب خوب و خندان است، از ۱۲ به بعد هیولا میشود. جدی جدی هیولا میشودها. با دهان ظریفش جیغهایی میزند واویلا. خیلی باهاش درگیرم. همسفر مدعیه که با جوجه مثل پرسنلم دارم رفتار میکنم و انتظاراتم ازش معادل یک آدم بزرگه ، خوب البته که خودم تایید نمیکنم.

از لذت بخش ترین قسمتهای حضورش وقتیه که نسبت به یک سوپ عکس العمل خوب نشون میده، تقریبا با سر و هر دو دست میاد تو ظرف غذا و خدا میداند چه قندی تو دل منه بی تجربه آب میشه از لذت خوردنش.

*بهزیستی توصیه میکنه که سعی نکنیم اطلاعاتی از گذشته جوجه داشته باشیم، آزار دهنده میشه. اتفاقی پرونده پسرک جلوی چشمم قرار گرفت ، تصور کردم اگر بدونم بهتر میتونم کمکش باشم و همراهش باشم و چه اشتباهی کردم. یک اسم، یکسری اطلاعات تلخ، مثل بختک روی ذهنم نشسته. از ترس شنیدن اون اسم، همه جا میشنونش و چه ساده لوحانه برای خودم تعهد اخلاقی ایجاد کردم که حتما اگر روزی خواست به جستجوی والدین زیستی اش برود، همراهیش میکنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.