مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

شبتون خوش باشه الهی، البته که شب از نیمه گذشته و بهتره بگم، نیمه شبتون خوش

یک هفته است برگشتم سراغ زندگی. به حول و قوه الهی، شرایط کارم طوریه که خیلی نمیزاره تو حال و هوای سفر بمونی و همچین همه چیو میپرونه، انگار نه انگار که یه ماه نبودی . تو خونه که میرسم، بیشتر گیج میزنم ، فکر و خیال کارهای در پیش رو، گاهی مغزمو داغ میکنه، البته که باید در لحظه زندگی کرد و خیلی تو آینده سرک نکشید و گذشته را هم شخم نزد، ولی گاهی، حال و هوای آدم پرمیزنه دیگه.

یه چیزی راحت بگم، توی این دوروز دوتا فکر مثل مته روی مغزم بوده و میبینید که جمعه شب از نیمه گذشته و همچنان بیدارم و رسما دارم خودمو برای شنبه کاری بیچاره میکنم.

اول فکر دومم را میگم، گفتن که نه، تو ذهنم بلغورش میکنم، چند روزه یه دلتنگی مثل خوره افتاده به جانم، با هزارتا کار خودمو و ذهنمو هی پیچوندم، ولی، ولی، ولی،هوفففففف.

و اما خیال اولم، نیما. دقت کردید چند وقتی هست لال شدم و از نیما نمیگم؟ دقیقا همیجوری که تو اینجا چیزی نمیگم، تو خونه و زندگی هم بایکوتش کردم،انگار که بایکوت فکری و کلامی، قضیه را کمرنگ میکنه. سفر همسفر به زودی تمام میشه و برمیگرده و قطعا اولین تصمیمش جدی کردن پروژه نیماست و میدونید که چی داره به سرم میاد. دارم خودمو تو کار خفه میکنم، تو سفر مشنگانه عیاشی کردم که به خودم ثابت کنم نمیخوام و نمیشه پای یک بچه به خونه باز بشه، در جواب دوستان و آشنایان آنطرفی، سخنرانیها کردم و زر زدم که جای خالی تو خونه ما برای ورود بچه نیست و ...

دیروز بعد از مدتها توی آب پریدم، از شدت کلافگی، بی خیال کمردرد و گردن درد شدم و احمقانه توی استخر تقریبا خالی رفتم و اومدم، سعی کردم هواگیری نکم تا سرم از زیر آب بیرون نیاد و صدای سرم را نشنوم، نمیدونم چی شده، ولی این اسم داره همینجوری توی سرم تکرار میشه، مثل یک ورد شده توی گوشم، همینطوری نیما نیما نیما داره توی سرم میچرخه و انگاری جدی جدی یا من دارم دیوانه میشم یا اون جوجه داره یه جورایی منو قانع میکنه بی خیالش نشم.پوکیدم از این حال و هوای سینوسی و نوسانات روح و روانم.

برای خزعبلات این مدلی گوش شنوایی ندارم، مرسی که میشنوید، مرسی که قضاوت نمیکنید، مرسی که هستید.

*چندتایی نکته هست در مورد سفر، دوست دهرم براتون بنویسم قبل از اینکه کلا حس سفر بپره، ایکاش که بشود.

شبتون خوش

نظرات 3 + ارسال نظر
پوران دوشنبه 9 اردیبهشت 1398 ساعت 06:15

راستی از سفر هم بنویس، من عاشق سفر و سفرنامه و سفردوستم

انشالا.

پوران دوشنبه 9 اردیبهشت 1398 ساعت 06:15

مریم عزیزم ، بنویس ما میخونیم و برات ارامش و شادی دعا میکنیم، همه از این بلبشوهای ذهنی و از این حالات سینوسی دارن، چه خوب که میتونی با نوشتن شیبشون رو ملایم کنی

ممنون از تو پوران مهربانم. ایکاش که اخر و عاقبت همه این نوسانها به خیر برسد

زهرا شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 12:41

سلام به مریم بانو گرامی
امیدوارم سفر خوش گذشته باشه.
مریم خانم هرچند در جای نصیحت نیستم ولی بهتر است بگویم یک تجربه که خودم امتحان کردم را براتون بگم، من توی زندگی 12 ساله ام دوبار همراه با همسرم تصمیمی گیری سختی انجام دادیم، ولی نه از مدل شما، بلکه دغدقه ای از نوع دیگر که خیلی خیلی مهم بود، می خواهم بگویم توکلتون به خدا باشه، مشکلاتون را بسپارید به خدا، طوری که به حرفی که میزنید ایمان کامل داشته باشید و دیگه بهش فکر نکنید.(میدونم سخته ولی تمام تلاشتون را بکنید) اون وقته که احساس سبکی میکنید و دلهره و استرستان بابت این موضوع رفع میشه.
من و همسرم امتحان کردیم و موفق شدیم از اون سال به بعد همیشه برای مشکلات دیگه هم همین کار را میکنیم.
مطمئن باشید اونجور که شما و همسرتان آرزو دارید برایتان اتفاق میوفته.

و در آخر:
 اگر خدا راهی برای رسیدن به رویایتان نداشت هیچوقت آن را در قلب شما نمی گذاشت.

سلام
ممنون از توصیتون.‌انشالا که عملی هم باشد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.