مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

اینجایی که من هستم از دیشب باران باریده، مثل خیلی جاهای دیگه که شماها هستین. تو هوای بارانی بیرون اومدم تا قدمی بزنم و حال و هوایم را زیر باران جلا بدم. چند لحظه ای هم میشه که به افق اینجا دارند اذان میگن با صدای زیبای اقایی که اسمش را فراموش کردم.

از صبح تو مغازه ها و فروشگاهها دنبال چمنو میگردم با طرح صورتی و کیتی.سفارش بهار جانم هست برای عیدی. چمدان و سمنو را قاطی کرده و هربار سروغ چمنویش را از من میگیرد.

همه چمدانهای کودکانه چرا آبی رنگ شدند؟

 

سلام

صبح زیبای شنبه ایتون بخیر. تعطیلات من شروع شده و الان گیج و ویجم که ایا سال جدید شروع شده یا نه.  حدیثی هست که میگوید هرموقع کارخونه تعطیل شد همون موقع سال جدید شروع میشه.

یکی دوروزی هست که مهمان خانواده همسفر هستیم. همینجوری آب و هوای بین خودمون دوتایی ابری و رفد و برقی و ... بود. اینجا هم که کلا رفتیم رو مود سکوت. یک حالت رفتاری توی مریم تعریف شده که به محض ورود به این شهر و خانواده دکمه سایلنت را میزنه و کلا سکوت رفتاری کلامی برقرار میشه. راستش امکان حرف زدن هست اما به طرز عجیب و غریبی کلامم تیغ دار و نیش دار میشه و همان بهتر که هیجی گفته نشه. اعتراف خوبی نیست اما پنهانکاری که نداریم. مادر همسفر بسیار قربان صدقه پسرانش میرود، بسیار ها،مثل خیلی مادرهای دیگه. تکه کلامش هم پسرم، بچم، نفسم، زندگیم و کلی صفات با ضمائر ملکی اول شخص دیگه هست. هر طرفی هم که بچرخد ترجمه ای از این جمله را میگوید که مادر که نیستی، مادر ال است و بل است و کوفت و مرض هست و ... این طرف هم عروسی را ببینید که تمام رویاهای زنانه و مادرانه اش به لطف کم مادریهای همین مادر در کودکی همسرش دود شده و به باد رفته و چه جانی میکند این عروس تا جلوی زبانش را بگیرد و هوار نکشد که نمیشد کمی از مادریهای الانتان را در کودکی مصرف میکردید و کمی مادرانه تر بودید و ...

تلخی روح و روان  من را در این روزهای پر رنگ و بهاری را بگذارید به حساب حال و هوای برزخی که حالیش نیست با تغییر فصلها هماهنگ باشد. راستش توی عالم واقعیت فشار زیادی تحمل میکنم که حال بدم درونم بماند، اینجا دیگه حس و حال نمایش ندارم.

*همسفر آدم کم حرفی است. مثل خیلی آقایون دیگه در زمینه حرفهای احساساتی و رمانتیک خیلی کم حرفتر. اما به طرز عجیب و غریبی قدرت داره تو گفتن جملاتی که تا سالها ته دل من را میسوزونه. تعداد این جمله هاش به تعداد انگشتهای یک دست هم نمیرسه اما وسعت تخریبش همچین قوی بوده که راستش بعد از سالها هنوز حس میکنم کمر احساسم زیر فشارش راست نشده. الان چند روزه که گیج میزنم زیر بار آخرین جمله که گفته. حس میکنم دنیا محکم زده توی صورتم و میگه حواست را جمع کن. ببین کجایی و به کجا قراره برسی.

سلام

روز آخر کار ، معمولا خیلی خاصه و هیجان انگیز. همه همکارها و مدیرها مهربون میشن و لبخند به لب ارزوهای خوب خوب میکنند.  انجام کارها به شدت تق و لقه و عملا کاری انجام نمیشه. هوای این روز را دوست دارم.

شب بدی گذروندم، خیلی بد. از صبح دارم سعی میکنم تلخی شب قبل را اروم اروم توی شبرینی امروز حل کنم شاید که پایم برای خونه رفتن یاری کنه، ولی راستش هربار یک چیزی روی قلبم سنگینی میکنه و سرگیجه ام را بیشتر میکنه، انگاری قدرت تلخ سازی به شیرینی سازی غلبه داره و البته که این نیز میگذره و خیلی زود میام اینجا و هوار هوار شادمانه میکنم و مثلا از قشنگیهای زندگی میگم و از این جور مشنگیات.

*از صبح با کلی از بازرهام حرف زدم، قلدرانه گفتم اروم رانندگی کنند و حواسشون به برگشت باشه و بدونند که من حوصله نیروی جدید گرفتن ندارم و سعی کنند زنده بمونند.تعدادیشون بچه های خوبی هستند و از ته دلم دوست دارم بتونند تو کار پیشرفت کنند.

سلام

نمیشه انتظار داشت که همه شب چهارشنبه سوری پست گل و بلبل و شادمانی بگذارند. گاهی میشه شبی مثل امشب مثل زهر باشه. قربون خدا برم تو این جهنم شهر حتی یک نفر اشنا هم نداری که بتونی بری در خونش را بزنی و بگی میشه امشب که انگار شب مرگ‌منه بیام تو خونه شما و تنهایی دق نکنم!!!

.

.

.

*الهی میشود سال بعد، اگر بودم اینقدر تلخ نباشد، اینقدر تنهایی نباشد، اصلا منی نباشد، چقدر کشش میدهی این مثلا زندگانی را.

*جان عزیزتان بی خیال. خصوصی هم چیزی نگلارید، یک جایی از دلم بد درد میکند.خوب کردنش را هم بلد نیستم، اینجا که مینویسم آرام میگیرد.

سلام

جمعه شبتون خوش و خرم باشه الهی. کمرنگی اینجا را هم به لطف و بزرگواری خودتون ببخشید. روزهای اخر سال هست و حجم کارهای خونه و کارخونه که تمومی نداره.

امروز را به دلیل اینکه اخرین جمعه سال هست که به همراه همسفر تو خونه خودمون هستیم ، جشن پایان سال برای هودمون گرفتیم و سال گذشتمون را حسابی بالا پایین کردیم.  خدا را شکر که بر خلاف سال پر غم و اندوهی که در کل کشور داشتیم خودمون یکی از بهترین سالهای زندگیمون را گذروندیم. قطعی شدن قرار داد کاری همسفر به یک استرس و دلواپسی چند ساله پایان داد و تقریبا به همه برنامه هایی که در نظر داشتیم( در نظر داشتن با آرزو داشتن البته متفاوته) رسیدیم و امیدواریم سال اینده که دوباره پشت یک میز میشینیم تا آخر سالمون را به چالش بکشیم همینقدر راضی باشیم.

* تعطیلات بسیار تکه تکه ای داریم. به دیدن خانواده همسفر میریم. به دیدن خانواده من میریم. قراره یک سفر خانوادگی به جنوب داشته باشیم و  کلا هرچقدر سال قبل تعطیلات دونفره و با سلیقه خودمون داشتیم امسال در خدمت دیگرانیم و قرار است هی با سلیقه دیگران تنظیم شویم.امشب چمدان در گوشه سالن قرار گرفته و البته که اماده سازی سفر وقتی قرار باشه دنباله دار باشه و طولانی وقت زیادی میبره.

*با برادرکم گرم صحبت بودیم و دلم پر زد برای صدایش که خاطرات سال قبل با هم بودنمان را مرور میکرد. خدا را شکر بعد از گذشتن دوره آزمایشی کارش حال و احوالشان به شدت بهتر شده و پر انرژی و پر هیجان شدند دوباره، البته که دلتنگی تمامی ندارد. یک نکته بامزه بگویم بر ایتان. برادرک به تنهای معادل تمام افراد خانواده من که شاغل هستند حقوق میگیرد(من، هنسفر، پدر، همسر خواهرک). پدر هرموقع که دلش تنگ میشود و هوای تک‌پسرکش را میکند همین نکته را به خودش میگوید و البته هزاربار درود میفرستد به سازندگان انها که این تماسهای تصویری را اختراع کردند و او میتواند از اینور دنیا زیر و روی ماشین جدید پسرش، اتاق کار پسرش ، میز شام پسر و عروسش و هزار و یک چیز دیگر را ببیند.

*امروز یک عالمه کتاب خریدیم. برای همه عزیزانمون که دوست داریم توی عید بهشون عیدی بدیم. برای تپلک کوچک خواهرک کتاب بانمک خاله سوسکه را خریدم، خیلی خیلی طراحی بانمکی داره و عشق میکنم از تصور لحظه ای که قراره کتاب را به دستهاش بدم. یک هفته وقت دارم تا دوتا از کتابهای هدیه را تمام کنم، اصلا طاقت ندارم کتابی که خودم نخوندم را به دیگری بدهم. یکی را صرفا براساس شلوغ پلوغیهایی که ناشر راه انداخته بود خریدم، انشالا که داغون نباشد.

*تو این شلوغیها و بدو بدوهای آخر سال توی کارخونه، عزیزی از تیم کارخونه را از دست دادیم، شوک بدی بود و یکی دوروزی اصلا نمی فهمیدیم کارها چطوری باید ادامه پیدا کنه و چطوری اینور سال باید کارها جمع بشه. هرطوری با خودم کلنجار رفتم نتونستم خودمو راضی کنم که بتونم تو مراسم خاکسپاری شرکت کنم. ترجیح دادم به هم ریختگی روح و روانم توی محیط کار جلوی مدیرها و بزرگان کاری کارخونه پیش نیاد. کلا سابقه رفتارهای غیر قابل پیش بینی توی مراسمهای خاکسپاری را زیاد دارم.

*چقدر قاطی نوشتما، به بزرگواری خودتون ببخشید.

روز و روزگارتون خوش