مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

ظهر شما به خیر

خدا میدونه که برای یک آدم شکمو و چای پرست، هیچ چیزی دلچسبتر از یک شکلات خوشمزه و نازی نازی با یک لیوان چای وسط یک جلسه زشت نیست.

خوش باشید.

سلام

صبح قشنگ بارونی و بهاریتون به خیر.

عشق میکنید با این باران بهشتی؟

الهی که به اندازه قطره قطره هایی که میباره حس و حال خوب براتون پیش بیاد.

امضا:

یک عدد مریم که با خیال راحت امروز صبح کرم زده و الان باید بره پاک کنه بره سالن تولید، تازه لاک هم داره.

سلام

اولین شنبه شب اردیبهشتیتون به خیر باشه الهی.

جانم برایتان بگوید که روزهای بهاری میگذرند و هرچقدر بتوانید تصور کنید ، خواب در چشمان من موج میزند و صبحها با هزار قربان صدقه و وعده وعید آخر هفته خودم را بیدار میکنم، البته هنوز اخر هفته خلوتی پیش نیامده که فرصت خوابیدن بلشد، همه امیدم به این هفته هست، انشالا که بشود.

هفته ای که گذشت، خواهرک تولد بهار را با کمی تاخیر گرفت، بماند که دخترک کلی غر زد که تولد باید در تاریخ خودش باشه(خاله قربونش بره که اینقدر بزرگ شده).جایتان خالی، تا حالا تجربه بودن میون این همه دختر بچه قرطی را نداشتم، خیلی خیلی خوب بود. دخترهای تیتیش با لباسهای رنگی رنگی و موهای ناز نازی و لوس بازیها و ادا اصولهای سنشون. آنقدر جیغ زدند و بالا پایین پریدند و رقصیدند که موقع رفتن کاملا لوباتری شده بودند، بماند که خاله مریم هم تازه آخر مهمونی یاد کفشهای پاشنه بلندش افتاد و نمیتونست قدم از قدم برداره. بودن تو این جمع حس خوبی داشت، دیدن رفتارهاشون با هم دیگه، حسادتهاشون و ناز کردنها و لوس بازیهاشون. اولین تجربه ای که من تونستم تو جمعی دخترونه و پر از رقص  باشم، سالهای دانشگاه بود، به لطف سختگیریهای عجیب و غریب پدرجان، بودن در هر جمع دوستانه ای قطعا ممنوعه ای غیر ممکن بود، خوشحالم که این ۱۷_۱۸ دختربچه تو این سن این تجربه را داشتند.خوشحالم که همه آهنگها را بلند بلند میخوندند و لازم نبود برای رقصیدن بهشون اصرار کنی. خوشحالم که این همه دختر خوشحال دیدم.

*منزل خواهرک آپارتمانی است و خدا را شکر همسایه طبقه پایین در بین مهمونها بود.

**دنیا خیلی خیلی کوچیکه، دو تا از اون دخترکهای توی مهمونی خودشون را به من معرفی کردند و گفتند که مامانشون دوست دوران مدرسه من بوده اند. موقعی که مامانها اومدند دنبال دخترکها، جیغ جیغ من و مامانها کمتر از دخترها نبود. مامانها منرا بچه درس خون کلاس معرفی کرده بودند، خیلی معرفی خوشایندی نبود، حس بچه خرخونی بهم دست داد، من واقعا بچه خرخون نبودم.

***فردا ۲ اردیبهشت هست، یکی از آخرینهای زندگی من تو این تاریخ اتفاق افتاد، تو این تاریخ پر از گیجی و منگی میشم.

****چند سال قبل، زمانیکه خدا قسمت کرد و به دلایل عجیبان غریبان،  چند روزی را مهمان عزیزان دل_ سبز پوش_ حافظ اخلاق بودیم، موقعی که منتظر ردو بدل  شدن ضمانت نامه ها و چیزهای دیگه بودیم، همسفر از پشت شیشه برایم بوسه فرستاد و دو دستش را به نشانه آغوشش بالا برد. صحنه وقیحانه  را  بانوی محافظ دید و ابروهایش بالا پرید و این اینجوریه که تو اینجوری هستی و اینجا هستی  را گفت، همکار دیگرش گفت چکارشون داری، دلش تنگه....

تا حالا صحنه های بگیر و ببند  و لباسهای سبز عجیب مرا ترسانده، حتی گاهی  با دیدن فیلمهایشان هم حس نیمه   بیهوشی پیدا کرده ام. همسفر خواسته است قویتر باشم، محکمتر باشم، نلرزم، یادآوری کرده که نهایتش میشود مثل آنسال و بوسه های پشت شیشه. ایکاش که نترسیم.

چقدر نوشتم امشب!!!

سلام به روی ماهتون

شبتون خوش باشه الهی. یک عدد مریم منجمد و لوپرشر در خدمت شماست، اقا چند روزه فشار من به ۹ نمیرسه که نمیرسه، بیچاره شدم از حس سرگیجه. این از نق نق اول کار.

با هوا کیف میکنید؟ یعنی میشه که تابستان دیرتر بیاد؟ میشه که باران بیشتر بیاد؟ میشه هرروز صبح با لرزش و سرما تا پای سرویس رفت؟ الهی که بشود، سردتونه؟ خوب لباس گرم بپوشید.

جانم برایتان بگوید روزگاری میگذرانیم که در آن سگ میزند و گربه میرقصد، من هم دور از هردوتاشون ایستادم و دنگ و دنگ دست میزنم. چند روزی بود که میخواستم بنویسم یعنی دقیقا از چهارشنبه شب ، تو مطب مشاوره ، زمانیکه مشاور با صراحت بهم گفت: شما بسیار خودخواهی و فعلا صلاحیت پذیرش فرزند نداری و من با تمام وجودم میجنگیدم که اشکهای پشت چشمم پایین نریزند و تو دلم به خودم قول اینجا را میدادم و قول میدادم که بیایم اینجا و همه هوار هوارهایم را بکنم ، میخواستم بیایم و بنویسم، اما راستش چندباری که اومدم، دستم به نوشتن نرسید.  گیج و گیجم و هربار انگار که تازه از شوک درمیام، میرم تو بغل همسفر و بعد از یک عالم فین فین فراوان(خداوند متعال از هرچی کم گذاشته، از بارش چشمان من کم نگذاشته) حرف میزنم، حرف میزنم، انقدر میگم تا شاید ذهنم آروم بگیره.

میدونید تمام راههای من برای رسیدن به فرزند، از مسیر گذشتن من از تمام رویاها و فانتزیهای زنانه ام میگذره،به هر طرف میچرخم، اول میخواهند خودم را، خود کاملم را کنار بگذارم، بعد شاید، ممکن است، احتمال دارد به چیزی برسم، بامزه است نه؟ این چند روز به هرچه مادر در خیابان دیده ام خیره شدم، به مامانی پشت ماشینی با مدل بالا و دو قلوهای روی صندلی عقب، مامانی که کالسکه کوچولویش را تو پیاده رو هل میده، مامانی با سه تا پسر که بزرگترینش را با صدای بلند توی مترو بیشعور صدا کرد، مامانی که دستش دور گردن دختر نوجوانش بود و با هم قهقهه میزدند و قدم میزدند، مامانی با نوزاد خوابش سر چهارراه و ظرف اسفندش.برام سوال شده، همه این مامانها ،قبل از مادر شدن، بررسی صلاحیت شدند؟ تست شدند، غربال شدند، همه امتحان شدند و قبول شدند و حالا که نوبت من هست، هرکجا میروم، هرکجا حرف میزنم، اولین قدم میشود خانه نشینی من و بررسی صلاحیت روانی من و هزار تست مزخرف دیگه.

یک جاهایی از وجودم درد میکنه، بدجور هم درد میکنه، کارم شده لیس زدن زخمهای دردناکم، تا بلاخره ببینم تا کجا میکشم. بامزه هست نه؟

*پنجره توی مطب رو به کوه های البرز باز میشد، نزدیک غروب بود و خنکی هوا و زیبایی فضا عجیب نشانه های گمراه کننده به من نشان میداد، آنقدر در زمان انتظار حال دلم خوب بود، که بی برو برگرد انتظار جمله هایی شیرینتر از آنچه شنیدم داشتم، گاهی عجیب و احمقانه به دلم دل خوشی میدهم.

*یک دست گل میخک صورتی روی میز گوشه کنار خونه قرار گرفته، هربار که نگاهم بهش می افته، تمام سلولهای حسیم از زیباییش به کار می افته و بارها و بارها از ذهنم میگذره که زندگی هنوز خوشگلیهاشو داره

سلام

شبتون خوش باشه الهی

هفته قبل که هنوز تو جو تعطیلات بودم و قرو فرهای مهمونی دادن، در اقدانی بس نابخردانه هوس دعوت کردن تعدادی از دوستان قدیم به سرم زد. میدونستم وقتم کمه ولی با وعده کم کم انجام دادن کارها در طول شبهای هفته به خودم دلداری دادم. جایتان نه چندان خالی ، از اول هفته تا فردا شب که چهارشنبه شب خواهد بود تنها امشب را در خانه بودم و نمیدانید چند بار ذکر غلط کردم غلط کردم بر لبانم جاری شد. حالا فکر نکنید خبریه و سی چهل نفر مهمان دارم، نخیر، از این خبرها نیست، سر و ته مهمانهایم چهار نفر هستند ولی خوب چه کنم، ذاتم برای مهمانداری ناجوانمردانه تنبل هست. کلا مدل من برای مهمانداری ایطوریه که قطعا باید از چند هفته قبل بدانم که قرار است در فلان تاریخ میزبان چند نفر باشم(خون مهمان ناگهانی پای خودش هست)، حتما باید بعد از مهمانی فرصت استراحت کافی داشته باشم، باید دقیقا بدونم چی قراره بپزم و تو چی قراره غذا را سرو کنم و خلاصه که در زمینه مهمانداری مریم گند اخلاقی هستم.  (همه این نق نقها با در نظر گرفتن حضور پررنگ همسفر  میباشدها، نشان به آن نشان که در تمام این سالهاییی که الحمدلله مثل چی هم زیاد میشود، من حتی یکبار هم برنج نپختم، گناهش هم پای همسفر، به قول پدر جان، این مرد عجیب و غریب منرا تنبل کرده است و البته پر توقع).

*یکی از تفاهمهای اخلاقی من و همسفر که سالها به خاطرش مسخره شدیم و از عالم آدم حرف خوردیم، تمایل به وطن نشینی و عدم تمایل به مهاجرت بوده است. تقریبا کسی از دوستان سالهای دانشگاه ما دیگر ایران نیست و بی خیال شدن فرصتهای متعدد  برای اقامت آنطرفی تیر خلاصی بود بر تایید سلامت روح و روان ما از دید بسیاری از عزیزان. اینکه چرا ما اینگونه هستیم و آنگونه مثل دیگر دوستان عاقلمان نرفتیم و اینقدر کم عقلانه  همه فرصتهایی که خیلیها برایش له له میزنند، ابلهانه بی خیال میشویم، دلایل بسیار دارد که نه من نصف شبی حس و حال تایپش را دارم، نه شما قطعا حوصله بحثش را. همه اینها را گفتم که بگویم، هنوز هردو میخواهیم اینجا باشیم، ایران باشیم، هنوز هم خاطرات تلخ ما خداحافظیهای هر روزه هست با آنها که چیزی در مغز دارند و توانی در بدن و میروند که نجات پیدا کنند، شاید که آنجاها روزگار مهربانتری باشد، میشود که بگذارید، اینجا کمی، فقط کمی جای زندگی باشد، میشود که بگذارید اگر کسی به خواست خودش خواست که اینجا بماند انگ دیوانگی نخورد؟ یک جایی از قلبم درد میند، بد درد میکند از این دیوانستانی که میخواستند ایرانستان نشود.

*ذهن آشفته و سر در گم ، معلوم است که سر و ته پستش هیچ ربطی به هم ندارد.

شبتون خوش