مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

اولین شنبه شب اردیبهشتیتون به خیر باشه الهی.

جانم برایتان بگوید که روزهای بهاری میگذرند و هرچقدر بتوانید تصور کنید ، خواب در چشمان من موج میزند و صبحها با هزار قربان صدقه و وعده وعید آخر هفته خودم را بیدار میکنم، البته هنوز اخر هفته خلوتی پیش نیامده که فرصت خوابیدن بلشد، همه امیدم به این هفته هست، انشالا که بشود.

هفته ای که گذشت، خواهرک تولد بهار را با کمی تاخیر گرفت، بماند که دخترک کلی غر زد که تولد باید در تاریخ خودش باشه(خاله قربونش بره که اینقدر بزرگ شده).جایتان خالی، تا حالا تجربه بودن میون این همه دختر بچه قرطی را نداشتم، خیلی خیلی خوب بود. دخترهای تیتیش با لباسهای رنگی رنگی و موهای ناز نازی و لوس بازیها و ادا اصولهای سنشون. آنقدر جیغ زدند و بالا پایین پریدند و رقصیدند که موقع رفتن کاملا لوباتری شده بودند، بماند که خاله مریم هم تازه آخر مهمونی یاد کفشهای پاشنه بلندش افتاد و نمیتونست قدم از قدم برداره. بودن تو این جمع حس خوبی داشت، دیدن رفتارهاشون با هم دیگه، حسادتهاشون و ناز کردنها و لوس بازیهاشون. اولین تجربه ای که من تونستم تو جمعی دخترونه و پر از رقص  باشم، سالهای دانشگاه بود، به لطف سختگیریهای عجیب و غریب پدرجان، بودن در هر جمع دوستانه ای قطعا ممنوعه ای غیر ممکن بود، خوشحالم که این ۱۷_۱۸ دختربچه تو این سن این تجربه را داشتند.خوشحالم که همه آهنگها را بلند بلند میخوندند و لازم نبود برای رقصیدن بهشون اصرار کنی. خوشحالم که این همه دختر خوشحال دیدم.

*منزل خواهرک آپارتمانی است و خدا را شکر همسایه طبقه پایین در بین مهمونها بود.

**دنیا خیلی خیلی کوچیکه، دو تا از اون دخترکهای توی مهمونی خودشون را به من معرفی کردند و گفتند که مامانشون دوست دوران مدرسه من بوده اند. موقعی که مامانها اومدند دنبال دخترکها، جیغ جیغ من و مامانها کمتر از دخترها نبود. مامانها منرا بچه درس خون کلاس معرفی کرده بودند، خیلی معرفی خوشایندی نبود، حس بچه خرخونی بهم دست داد، من واقعا بچه خرخون نبودم.

***فردا ۲ اردیبهشت هست، یکی از آخرینهای زندگی من تو این تاریخ اتفاق افتاد، تو این تاریخ پر از گیجی و منگی میشم.

****چند سال قبل، زمانیکه خدا قسمت کرد و به دلایل عجیبان غریبان،  چند روزی را مهمان عزیزان دل_ سبز پوش_ حافظ اخلاق بودیم، موقعی که منتظر ردو بدل  شدن ضمانت نامه ها و چیزهای دیگه بودیم، همسفر از پشت شیشه برایم بوسه فرستاد و دو دستش را به نشانه آغوشش بالا برد. صحنه وقیحانه  را  بانوی محافظ دید و ابروهایش بالا پرید و این اینجوریه که تو اینجوری هستی و اینجا هستی  را گفت، همکار دیگرش گفت چکارشون داری، دلش تنگه....

تا حالا صحنه های بگیر و ببند  و لباسهای سبز عجیب مرا ترسانده، حتی گاهی  با دیدن فیلمهایشان هم حس نیمه   بیهوشی پیدا کرده ام. همسفر خواسته است قویتر باشم، محکمتر باشم، نلرزم، یادآوری کرده که نهایتش میشود مثل آنسال و بوسه های پشت شیشه. ایکاش که نترسیم.

چقدر نوشتم امشب!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.