مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام

جمعه شبتون خوش و خرم باشه الهی. کمرنگی اینجا را هم به لطف و بزرگواری خودتون ببخشید. روزهای اخر سال هست و حجم کارهای خونه و کارخونه که تمومی نداره.

امروز را به دلیل اینکه اخرین جمعه سال هست که به همراه همسفر تو خونه خودمون هستیم ، جشن پایان سال برای هودمون گرفتیم و سال گذشتمون را حسابی بالا پایین کردیم.  خدا را شکر که بر خلاف سال پر غم و اندوهی که در کل کشور داشتیم خودمون یکی از بهترین سالهای زندگیمون را گذروندیم. قطعی شدن قرار داد کاری همسفر به یک استرس و دلواپسی چند ساله پایان داد و تقریبا به همه برنامه هایی که در نظر داشتیم( در نظر داشتن با آرزو داشتن البته متفاوته) رسیدیم و امیدواریم سال اینده که دوباره پشت یک میز میشینیم تا آخر سالمون را به چالش بکشیم همینقدر راضی باشیم.

* تعطیلات بسیار تکه تکه ای داریم. به دیدن خانواده همسفر میریم. به دیدن خانواده من میریم. قراره یک سفر خانوادگی به جنوب داشته باشیم و  کلا هرچقدر سال قبل تعطیلات دونفره و با سلیقه خودمون داشتیم امسال در خدمت دیگرانیم و قرار است هی با سلیقه دیگران تنظیم شویم.امشب چمدان در گوشه سالن قرار گرفته و البته که اماده سازی سفر وقتی قرار باشه دنباله دار باشه و طولانی وقت زیادی میبره.

*با برادرکم گرم صحبت بودیم و دلم پر زد برای صدایش که خاطرات سال قبل با هم بودنمان را مرور میکرد. خدا را شکر بعد از گذشتن دوره آزمایشی کارش حال و احوالشان به شدت بهتر شده و پر انرژی و پر هیجان شدند دوباره، البته که دلتنگی تمامی ندارد. یک نکته بامزه بگویم بر ایتان. برادرک به تنهای معادل تمام افراد خانواده من که شاغل هستند حقوق میگیرد(من، هنسفر، پدر، همسر خواهرک). پدر هرموقع که دلش تنگ میشود و هوای تک‌پسرکش را میکند همین نکته را به خودش میگوید و البته هزاربار درود میفرستد به سازندگان انها که این تماسهای تصویری را اختراع کردند و او میتواند از اینور دنیا زیر و روی ماشین جدید پسرش، اتاق کار پسرش ، میز شام پسر و عروسش و هزار و یک چیز دیگر را ببیند.

*امروز یک عالمه کتاب خریدیم. برای همه عزیزانمون که دوست داریم توی عید بهشون عیدی بدیم. برای تپلک کوچک خواهرک کتاب بانمک خاله سوسکه را خریدم، خیلی خیلی طراحی بانمکی داره و عشق میکنم از تصور لحظه ای که قراره کتاب را به دستهاش بدم. یک هفته وقت دارم تا دوتا از کتابهای هدیه را تمام کنم، اصلا طاقت ندارم کتابی که خودم نخوندم را به دیگری بدهم. یکی را صرفا براساس شلوغ پلوغیهایی که ناشر راه انداخته بود خریدم، انشالا که داغون نباشد.

*تو این شلوغیها و بدو بدوهای آخر سال توی کارخونه، عزیزی از تیم کارخونه را از دست دادیم، شوک بدی بود و یکی دوروزی اصلا نمی فهمیدیم کارها چطوری باید ادامه پیدا کنه و چطوری اینور سال باید کارها جمع بشه. هرطوری با خودم کلنجار رفتم نتونستم خودمو راضی کنم که بتونم تو مراسم خاکسپاری شرکت کنم. ترجیح دادم به هم ریختگی روح و روانم توی محیط کار جلوی مدیرها و بزرگان کاری کارخونه پیش نیاد. کلا سابقه رفتارهای غیر قابل پیش بینی توی مراسمهای خاکسپاری را زیاد دارم.

*چقدر قاطی نوشتما، به بزرگواری خودتون ببخشید.

روز و روزگارتون خوش

نظرات 1 + ارسال نظر
سرن شنبه 19 اسفند 1396 ساعت 22:18 http://serendarsokoot.blogsky.com/

خدا قوت به هر دوتون! هم شما و هم همسفر گرامی!
سال بعد هم قطعا همین طور خواهد بود برای هردوتون! دیگه رگ خواب زندگی اومده دستتون شکر خدا!
چمدون من و پسرکم هم گوشه اتاق خواب بازه و داره هی پر و خالی میشه چون ممکنه به خاطر نبودن بابای بچه ما سفر طولانی تری داشته باشیم!

ممنون سرن جان. انشالا که سفر شما و پسرک هم پر باشه از اتفاقهای خوب

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.