مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرا خیال تو بی خیال عالم کرد.

*اونهایی که اومدن این ماه را دوست دارید، چشمتون روشن.روزهای سخت اما شیرینیه.


حال خوب میدونید چیه؟ اتفاقی تلویزیون روشن کنی و ببین اول یک برنامه هست که تو عاشقشی. امشب حال و هوایم بهشتی شد باصدای مهستی.

**فولدر آهنگهای مهستیه من تقریبا کامله، اما یک روزی که خیلی لازم بود فول فولدر باشم، نمیدانم چرا یک آهنگ خاص که خیلی هم دوستش دارم تو اون فولدر نبود و یک جای دیگه بود. روز عروسیه برادرک پدر جان پوست منرا کند از بس گفت آهنگ تمام دنیا یک طرف تو یک طرف را برای برادرک پخش کنم(چنین پدر پسر دوستی داریم ما). هرچی فولدر بود زیر و رو‌کردیم آهنگ پیدا نشد که نشد، تصور کنید تو اون روز و تو اون هیروبیر آهنگ دانلود کنی. 

**من عاشق آهنگ خانه تکانی هستم.تو لیست آهنگهای امشب نبود.

**امشب بعد از مدتها دوباره افتخار دادم خواندم، خواندمها...


شبهای پرستاره

یکی از قشنگیهای سنتیه خانه پدری، اگر مادرک منزل نباشد‌، هنوز روی پشت بام خوابیدن زیر آسمون پر ستاره هست. من عاشق این شبها هستم و باور نمیکنید چند برابر دوست داشتنی میشه وقتی بهار کنارم خوابیده باشه و دستش دورم گره خورده باشه، تمام روز به معنی واقعی کلمه آتش سوزانده و الان به معصومیت پاکترین لحظات کنارم خوابیده. با همدیگه یک عالمه ستاره شمردیم، درمورد کارهای وحشتناک امروزش صحبت کردیم، یک عالمه قولهای خوب گرفتیم(بشنو‌و باور نکن)، در مورد پرنسس کوچولو حرف زدیم و کلی عشق کردیم.

*دوتایی دور از چشم مردان خانه، تیشرتهایمان را بالا زدیم تا دلهای تپلیمان خنک شود، حالی دارد اساسی.

دوباره خاله شدم، دخترک پر دردسری که کلی استرس داد تا این چندماه بگذره، شکر خدا سالم به دنیا اومد. از روز چهارشنبه که ماجراهای به دنیا اومدن شروع شد‌ ، یک دست من به گوشی و حرفیدن با این طرف بوده و یک  دستم هم دنبال کارهای جورواجور کارخونه. کارهای کارخونه پیچیده ماند و خانه پدری هم که آمدم هنوز گوشی به دستم و اینبار تلفنی با آنطرف مشغولم و الحمدالله هیچ کاری هم درست نشد.

تپلک جدید خانواده کلی همه چیز را به هم ریخته، سروکله زدن با بهار و کنترل کردن شیطنتهایش صبر زیادی میخواهد و متاسفانه اکثر آدمهای خونه ما فاقد این میزان صبر هستند . آدم تجربه داری نیستم اما واقعا لازمه که برای این بچه برنامه داشت.دیروز صبح  برای پر کردن برنامه صبحش با هم استخر رفتیم(شما بخوانید برای فرار از حضور خاله در زایشگاه) جایتان خالی به نام بهار و به کام خاله، آنقدر این طول و عرض را رفتم و آمدم که جانم درآمد، البته هر  چند دقیقه یکبار با شنیدن یک صدای جیغ خاله کجایی، مجبور به خروج میشدم و دقایقی را در استخر کودکان غرق میشدم و غریق نجات بهار، نجاتم میداد و دوباره از اول. ساعت دو که به خانه رسیدیم هردو بیهوش شدیم و خدا را شکر ساعت ملاقات هم پرید. اینجانب یک خاله توانستم یک هیولای وحشتناک را تا ساعت پنج بعد از ظهر مشغول کنم و بعد هم با همدیگه یک سبد گل بسیار زشت خریدیم(دانه دانه گلها به سلیقه همان هیولا بود ) رفتیم برای ترخیص خواهر جان و به لطف نگهبان مشنگ بیمارستان بنده مجبور به حضور در بخش زایمان شدم و سعی کردم تمام مدت نفس نکشم تا حس نکنم فضای آنجا عطر دیگری دارد. 

جایتان نه چندان خالی از دیشب سرویسمان کرده نوه اول خانواده از بس که میخواهد نوه دوم را که انگاری با پرگار کشیده شده را محکم محکم بغل کند، لامصب گردالی گردالی است.

  ادامه مطلب ...

ضرب المثلی هست که‌میگه، ممیزها بو میکشند و دقیقا دست روی ایرادهایی میگذارند که شاید حتی روح شما هم از اون خبر نداشته باشه، انشالا که از اینجا زیر ۱۸سال رد نمیشه، چون باید بی ادبانه بگم که امروز به معنی واقعی کلمه سرویس شدم و البته سرویسکاری اساسیتر و عظیمتری هم در راه است. تا جاییکه جان داشتم عدم انطباق خوردم و همچین حالم اساسی جا آمده است. بعد از   کار  هم فقط برای جلوگیری از سکته قلبی و مغزی خودم را به آب رساندم و در آب پریدم و هی مثل قورباغه رفتم و مثل وزق برگشتم و تا جاییکه چراغهای استخر را خاموش کردند خودم را له کردم.بقیه امور زندگی هم که الحمدالله تعطیل است.

*برای ادامه بحث کوبیدگی کامل همه وجودم یا به معنی دیگه فراموشی گندهای امروز، با ورود به خانه مربای زردآلو ساختم و همسفر را همینجوری خرسند کردم(یادم نیست آخرین مربایی که پختم کی بود و چی بود). کلا افتادم روفاز جوگیریه اساسی.

*این خواهرزاده جدید بنده به معنی واقعی کلمه بچه فیل است، به دنیا نمی آید که نمی آید. مملکتی را منتظر خودش گذاشته.