مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است


یکی از یواشکیهای ذهن من،تو زمانهای اوج کارم شکل میگیره،وقتی که همه چیز قر و قاطی میشه و من نمیفهمم کجای کار را باید بگیرم،یک چیزی مثل همین روزها که تو کارم خیلی جدیدم، که خیلی زیر ذره بینم، که خیلی باید یاد بگیرم، که خیلی ممیزی در پیش دارم و از فکر بهشون قلبم میخواد توقف کنه، تو این موقعا یک رویا تو ذهنم شکل میگیره، من باشم و هفت هشت، ده تا بچه قد و نیم قد، از صبح تا شب هم آشپزی کنم و پوی پیاز داغ بگیرم، هی این بچه را بگیرم، هی اون یکی در بره، همسفر جانمان هم این کاره ای که الان هست نباشه، ترجیحا یک مکانیک باشه که شب به شب با لباس روغنی و‌سیاه بیاد خونه و داد بزنه:زنننننن، پس این چای چی شد و من هم دونه دونه بزغاله هایش را به جانش بیاندازم که بگیر این بچه هایت را، پدرم از صبح دراومده و هی نق بزنیم و نق بزنیم و...

*واضحه که این فانتزی فقط بین من و شماست، با همسفر مطرح نمیشه که مبادا منشاء اون را به baby ربط بده و باز پیله کنه به راههای مریم گریزان، به دیگران واقعی هم نمیشه گفت به هزاران دلیل. میمونه بین من و شما. البته که میدونم روزهای اول هر کاری دردسر داره، فقط الان کمی میل به نق زدن بود که شکر خدا برطرف شد.دلیل اصلیش هم احتمالا این بود که امشب دلمان بسیار آب و استخر میخواست، نشد که بشود، نتیجه اش رسید به این فکر و خیالهای توپ.

*دوستان گل جانم، لازم به توضیح نیست که فانتزی ربطی به مبحث گرم خانه دار بودن بانوان نداره، صرفا بحث یک بانوی نق نقو مطرح بود، همچنان که شغل مکانیکی فقط به  دلیل علاقه بسیار زیاد همسفر به ور رفتن به ماشین و بیرون ریختن اعضاء داخلیه ماشین بیچاره هست.






یک بخشی از کار من خون بازیه،دقیقا باید شیرجه بزتی تو نمونه های غرقه در خون و البته خم به ابرو هم نیاری و قیافت را پیچ ندهی،چون همین تازگی نیروهات فهمیدن از گربه و ملخ و سگ و همه جونورهای دیگه میترسی و فعلا بهتره سوتی جدید ندهی.حالم بده ها...




*برای اولینبار دلم خواست که ایکاش در دوران نوجوانی رشته تجربی میخوندم،حداقل یک خرده با جک و جانورها  اخت مبشدم.

خرداد پرخاطره

دوباره خرداد اومده، ماه من، یکی از یک عالمه اتفاق افتاده تو این ماه وارد شدن من به این دنیاست، اما عجیب روی آن حس مالکیت دارم، ماه من، خرداد.

*بعضی تاریخها هیچ موقع از تو ذهن ادم پاک نمیشه، شاید مثلا آلزایمر بتونه پاکش کنه یا چیزی شبیه این، نمیدونم، تا وقتی آلزایمر نگیرم نمیفهمم.

یکی از این تاریخها برای من همین دوم خرداد لعنتی هست، میگم لعنتی نه به عنوان یک کلمه با بار منفی، با این معنی که مثلا وقتی یکی را خیلی دوست دارید اما خیلی ازش آزار میبینید و البته نمیتونید حالیش کنید میگید لعنتی خیلی دوستت دارم یا لعنتی تو خیلی عزیزی. واقعا نمیتونم این صفت را از کنارش بردارم و عادی بگم این تاریخ برایم عزیزه.

دوم خرداد:

19سال قبل،اول دبیرستان بودم،خدا میدونه چندبار مدیر مدرسه صدام کرد و گفت، خانم مرمرانه لطفا حرف نزن، اینجا مدرسه است نه ستاد انتخاباتی، این دفعه حرف بزنی ،پدرت را میخواهیم دبیرستان و از آنجاییکه بنده مثل چیز از پدر جان حساب میبردم، سعی کردم یواش حرف بزنم. 22 روز کم داشتم برای شرکت توی اون اتفاق و آقای بداخلاق مسئول دریافت شناسنامه هیچ جوری قبول نکرد که بی خیال 22 روز بشه،خیلی خیلی دلم سوخت که نتونستم رای بدم، گذشت و گذشت .خیلیها نظرشون عوض شد، خیلیها شاکی شدند، خیلیها دیگه دوستش نداشتن، اما هنوز هم آن مرد برای من نماد امیده،نماد ادبه، نماد آرامشه، هنوز هم دوم خرداد که میشه دلم پر از هیجان تغییر میشه، پر میشم از آرزوهایی که شاید خیلی سخت اما بلاخره میشه کمی تا قسمتی بهش رسید.

*سوم خرداد :

سوم را مادرک تو ذهنم خاطره کرده، پا به ماه بوده و منتظر من، توی خیابانهای آن شهر با پدر میچرخیده و هوس بادام پوست کاغذی میکنه، پدر که پاکت بادام را توی دستش میگذاره، صدای جیغ و داد ملت هوا میره که خرمشهر آزاد شد،پاکت  ازتوی دستهای مادرک  گم میشه، اما مادرک جنگ زده ام آنقدر محو شنیدن خبرخوش بوده که یادش میرود قرار بوده بادام به من برساند.هرسال و هرسال اینرا برایم تعریف میکند و من پر میشم از حس بودن توی وجود مادرکم و شاد شدنش از خبرهای خوب جنگی.

*شنیدن خبرهای خوب همیشه خوبه، جایزه های کن مبارک همه مان باشد.


سلام به روی ماهتون. شب و نیمه شبتون بخیر. انشالا که  شما هم مثل من از چند روز تعطیلیه به هم پیوسته لذت ببرین، هرچند که بسیار بسیار برای من  بهتر بود اگر این حجم تعطیلی یک هفته دیرتر بود، یعنی زمانی که نی نی خانم جدید خانواده میخواهند تشریف بیاورند، اما به هر حال نه تقویم جا به جا میشه نه نی نی زودتر میاد، پس فعلا از روزهای اینجوری لذت میبریم.

یک‌روز پر آب داشتم، یعنی چی؟یعنی چند ساعت طولانی توی آب بودم و کیففففف کردم.جایتان خالی. تو این چند هفته اخیر تو چهار استخر مختلف رفتم و این چهارتا استخر مختلف  یک چیزی حالیم کرد، من تو هر استخر جدیدی که میرم مثل...میترسم، یعنی میترسما....شدید، هربار انگار بار اوله پا توی آب میزارم، امروز به خودم گفتم دیگه از این لوس بازیهادربیاری من میدونم و تو،گوش خودم را پیچاندم و برای تکمیل تنبیه مریم لوس وجودم برای اولین بار از روی دایو(امیدوارم اسمش درست باشه)پریدم و محشرررررر بود.بسیار بسیار دوستش داشتم، هرچند نمیدانم چرا حجم زیادی آب داخل گوش جان چپمان شد و هرچقدر اینجانب تا همین الان که نیمه شب هم گذشته لی لی زده ام ، این H2Oنازنین بیرون نیامده اند که نیامدند، اما به هر حال پریدنش می ارزید، تازه به همان مریم لوس درونمان قول داده ام که اگر تو همین چند ماه پیش رو، اوضاع جدید کاری را سروسامان بدهم، آن مایو خوشگل کمی اکسپنسیو را برای خودمان بخریم، بله، این خط و این نشان که میخریم.

*نمیدانم کجای کارمیلنگه که وقتی کمی زمان خانه ماندن اینجانب و همسفر زیاد میشود، آب و هوا گاهی میل به رعد و برق پیدا میکند و...گاهی یک خرده ای  فرمان زندگی از دست خارج میشود و‌نه اینکه ندانیم چرا، حس چرخاندن و‌به راه آوردنش را نداریم. سهم تقصیر خودم را هم خیلی خوب  در این گرد و خاکها میدانم، عجیب گیر کرده ام در میان چند راهیه پیش رویم و بزدلانه از تصمیم گیری نهایی در میروم. مشاور و‌ مشورت و هیچ چیز دیگری هم کمکم نمیکنه، خودم با خودم دو دلم. نه از خودم میگذرم نه از حسم، این خودی که میگم یعنی همه خود ایده آلی که در حال و احوالم میشناسم، یعنی خودی که باید کنار گذاشته بشه تا بتونم جواب یک حس دیگه تو خودم را بدم. خودم با خودم درگیرم و گاهی ترکشهای این درگیری میره و‌میخوره به همسفری که ذره ای، حتی ذره ای مقصر نیست تو روزهایی که داریم میگذرونیم. دلم میخواست، یک خلوتی پیدا میشد که من باشم و من و این صفحه، با خیال راحت تمام ترسها و خشمها و حسهای بدم را از این برزخی که دارم بنویسم و آخرش یک نفس راحت بکشم که آخیش، راحت شدم، از همه اش خالی شدم و خوب البته فعلا از این خلوتها نیست.پس همیجوری جویده جویده چرندیات آزار دهنده را میفرستم اینجا تا ببینم چی پیش میاد و...

*چقدر این تبلیغات تلویزیون مزخرفه، دو ساعت نشستم پای تی وی جان، کلافه شدم از بس خط به خط کوچک کننده و بزرگ کننده و  هزار مزخرف مشابه از بالا و‌پایین تصویر گذشت، بی خیال بابا.

*همچنان گوشم مثل ...درد میکنه.