مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

مرمرانه

ما را ز شب وصل چه حاصل، که تو از ناز.... تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده است

سلام به روی ماهتون. شب و نیمه شبتون بخیر. انشالا که  شما هم مثل من از چند روز تعطیلیه به هم پیوسته لذت ببرین، هرچند که بسیار بسیار برای من  بهتر بود اگر این حجم تعطیلی یک هفته دیرتر بود، یعنی زمانی که نی نی خانم جدید خانواده میخواهند تشریف بیاورند، اما به هر حال نه تقویم جا به جا میشه نه نی نی زودتر میاد، پس فعلا از روزهای اینجوری لذت میبریم.

یک‌روز پر آب داشتم، یعنی چی؟یعنی چند ساعت طولانی توی آب بودم و کیففففف کردم.جایتان خالی. تو این چند هفته اخیر تو چهار استخر مختلف رفتم و این چهارتا استخر مختلف  یک چیزی حالیم کرد، من تو هر استخر جدیدی که میرم مثل...میترسم، یعنی میترسما....شدید، هربار انگار بار اوله پا توی آب میزارم، امروز به خودم گفتم دیگه از این لوس بازیهادربیاری من میدونم و تو،گوش خودم را پیچاندم و برای تکمیل تنبیه مریم لوس وجودم برای اولین بار از روی دایو(امیدوارم اسمش درست باشه)پریدم و محشرررررر بود.بسیار بسیار دوستش داشتم، هرچند نمیدانم چرا حجم زیادی آب داخل گوش جان چپمان شد و هرچقدر اینجانب تا همین الان که نیمه شب هم گذشته لی لی زده ام ، این H2Oنازنین بیرون نیامده اند که نیامدند، اما به هر حال پریدنش می ارزید، تازه به همان مریم لوس درونمان قول داده ام که اگر تو همین چند ماه پیش رو، اوضاع جدید کاری را سروسامان بدهم، آن مایو خوشگل کمی اکسپنسیو را برای خودمان بخریم، بله، این خط و این نشان که میخریم.

*نمیدانم کجای کارمیلنگه که وقتی کمی زمان خانه ماندن اینجانب و همسفر زیاد میشود، آب و هوا گاهی میل به رعد و برق پیدا میکند و...گاهی یک خرده ای  فرمان زندگی از دست خارج میشود و‌نه اینکه ندانیم چرا، حس چرخاندن و‌به راه آوردنش را نداریم. سهم تقصیر خودم را هم خیلی خوب  در این گرد و خاکها میدانم، عجیب گیر کرده ام در میان چند راهیه پیش رویم و بزدلانه از تصمیم گیری نهایی در میروم. مشاور و‌ مشورت و هیچ چیز دیگری هم کمکم نمیکنه، خودم با خودم دو دلم. نه از خودم میگذرم نه از حسم، این خودی که میگم یعنی همه خود ایده آلی که در حال و احوالم میشناسم، یعنی خودی که باید کنار گذاشته بشه تا بتونم جواب یک حس دیگه تو خودم را بدم. خودم با خودم درگیرم و گاهی ترکشهای این درگیری میره و‌میخوره به همسفری که ذره ای، حتی ذره ای مقصر نیست تو روزهایی که داریم میگذرونیم. دلم میخواست، یک خلوتی پیدا میشد که من باشم و من و این صفحه، با خیال راحت تمام ترسها و خشمها و حسهای بدم را از این برزخی که دارم بنویسم و آخرش یک نفس راحت بکشم که آخیش، راحت شدم، از همه اش خالی شدم و خوب البته فعلا از این خلوتها نیست.پس همیجوری جویده جویده چرندیات آزار دهنده را میفرستم اینجا تا ببینم چی پیش میاد و...

*چقدر این تبلیغات تلویزیون مزخرفه، دو ساعت نشستم پای تی وی جان، کلافه شدم از بس خط به خط کوچک کننده و بزرگ کننده و  هزار مزخرف مشابه از بالا و‌پایین تصویر گذشت، بی خیال بابا.

*همچنان گوشم مثل ...درد میکنه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.